شعری از حانیه مودب
برقلب من خسته نشسته ست غباری...
وقتش شده ای عشق،براین خاک بباری...
توقلب مراخوب بهم ریخته ای،مرد!
تاباغچه ای ازگل آلاله بکاری...
دریای پرازموج شده برکه قلبم...
اماتوجسورانه به هرموج،سواری...
آرامی وپرمهر،دل انگیزی ومحزون...
ازجنس نواهای پرازسوز دوتاری
من دخترخورشیدم و سوزانم ومغرور...
سرسخت ترین مرد،دراین شهرودیاری...