پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

شهر با انصاف

| 952 | 0

شعری از مرضیه شهیدی

توو شهر ما این شهر با انصاف

یه عده هستن ساکن کاخن

یه عده توو بیقوله ی نمدار

زندن ولی با مرگ سرشاخن

 

بابام یعنی مرد این خونه

بدجوری از دنیا دلش خونه

کاشکی یکی پیدا بشه چرخ

دنیا رو به کامش بچرخونه

 

بابام از شبهای این دنیا

یه خواب آسوده طلب داره

از عالم و آدم گریزونه

به عالم و آدم بدهکاره

 

مادر ولی تا میرسه خوابه

هم خوابه ی قرصای اعصابه

رخت خودش چرکه ولی هر روز

رختای چرکه شهر و میسابه

 

- بابامه و بغض هنوزی که

دود چراغ گرد سوزی که

کز کرده کنج سردی دستاش

یه آدمه گنجشک روزی که-

 

عمری تمومه سهمش از دنیا

سگ دو زدن تا بوق سگ بوده

عمری دس و پاهاش که سهله

لبخند هاشم رگ به رگ بوده

 

یه عمره که یه گوله آتیشه

چشمای سردش  معدن نفته

یه اخم لاکردار لامصب

لبخند رو لبهاشو کش رفته

 

کاشکی همین خنده همین شادی

واسه دلای ما دلش میرفت

کاشکی یکی  پیدا میشد یه شب

دردای بی درمونو کش میرفت

 

#مرضیه_شهیدی

 

#فقر

#بی_عدالتی

Article Rating | امتیاز: 5 با 5 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.