شعری از سعید بابائی
					در پشت آن دروازه ی قلب شلوغت
وابسته ام کردی به احساس دروغت
 
تنهایی ام را پس بده، تنهایی ام را
وقتی که خلوت شد سر گرم و شلوغت!
 
ای غنچه ی سربسته ی من، کاش باشم
در روز شرم خنده ی سرخ بلوغت
 
جان سحرخیزان عالم را گرفته است
آن دلربایی های از روی نبوغت
 
خورشید می مانم که روشن باشد ای ماه
تاریکی شب های عالم از فروغت!