شعری از امید رهایی
در من بعد از ظهری بهاری هست
با بوی شرجی آسمان
که می نشینم سر راه عبور ابر ها
بر گرمای نمناک سنگ ایوان
،مزه مزه می کنم نسیم را
،ورق خوردن لحظه هایی را که می توانست چنین سفید نباشد
برای من که هیچ زمان تویی در کار نبوده
تا بوده همین من بوده و بعد از ظهرهای شرجی
و یک آسمان سکوت