شعری از سعید بابائی
دیری است بسته ایم به چشمان غم دخیل
ما مردمان ساده و بی ادعای ایل
تنها تویی که باعث گه گاه خنده ای
تنها تویی بهانه و تنها تویی دلیل
گنجینه دل تو به غارت در آمده است
از ازدحام شعر و غزل های بی بدیل
هر لحظه می رسد هیجان رها شدن
این ایل دلخوش است به گلبانگی از رحیل
ما رودهای سر زده از بستر غمیم
تدبیر کوه کرده به دریایمان گسیل
حتی سفر ز دغدغه عشق کم نکرد
در فکر یوسف است زلیخا به روی نیل
تاثیر آه ما دل تاریخ را گداخت
از بس که بود ناله پرسوزمان اصیل
دستور خان قبیله دل را به خون نشاند
پایان زندگانی ما بود از این قبیل
ما آن دو مرغ عشق که پرواز کرده ایم
در یک غروب سرخ به آفاق بی بدیل
سعید بابائی
http://takbireeshgh.blogfa.com