شعری از فاطمه عارف نژاد
پیک فرماندهی رسید از راه
جاده را با شتاب آمده بود
وَ أَعِدّوا لَهُم به قدرت و خشم!
حکم با این خطاب آمده بود:
"ای سپاه عظيم ثارالله!
ذوالفقار علی به دست شماست!
تُرهِبونَ به عَدوَّ الله"
نوبت فتح باب آمده بود
تا كه دستی دراز شد به وطن
حرف تَبَّت يَدا وسط آمد
وَ يَدُ اللهِ فوقَ أَيديهم
تازه زنگ حساب آمده بود
قصه به جآءَ أَمرُنا كه رسيد
باز سجيل از آسمان باريد
و بساط ترقه را برچيد
پاسخی با عتاب آمده بود
غير خسران چه چيز حاصل شد؟
خواب بودند و آيه نازل شد
نوک پيكان به شام مايل شد
نيمهی شب جواب آمده بود
مرد بيچاره تازه شد بيدار
چشم وا كرد زير آن آوار
جای جناتُ تَحتِها الانهار
ملكی با عذاب آمده بود!
شب غيبت اگرچه تاريک است
يك نفر گفت صبح نزديک است
زير لب خواند با خودش: والفجر...
رحمتی بیحساب آمده بود
#فاطمه_عارف_نژاد