در کسوت بهار
در کسوت بهار به پاییزم آمدی
مفهوم فصلها را ممنون بههم زدی
محمدحسین نجفی
همانطور که آهن و بتن در این عصر، ما را در حصار خود کشیده است، انگار ذهنیت ما و ذهنیت آثار هنری عصرمان هم در زندانی گرفتار شده. این محدودیت در تمام مولفههای آثار هنری قابل مشاهده و بررسیست. شعرا اصولا در وزنها، قالبها و تصویرهایی محدود سیر میکنند و به فراخور پسند روز کشفهای محدودی هم دارند. تبعیت نکردن از مرزهای شعری امروز شاید مهمترین خصلتی ست که بهار خواب را از دیگر مجموعههای شعر معاصر متمایز میکند.
بهار خواب را اگر جایی از خانه بدانیم که چشماندازی به طبیعت بیرون دارد، میبینیم تا چه اندازه این تعبیر، با مجموعه اشعار محمدحسین نجفی متناسب است. شاعر همان اندازه که بر روی دستسازها و میراث فرهنگ بشری ایستاده، به طبیعت دل بستگی دارد و تمام ساختار شعر تحت تاثیر این دلبستگیست. تنها اگر شعرها را از لحاظ تنوع وزنی مورد دقت قرار دهیم میبینیم در همان نیمۀ نخست کتاب شاعر بیش از ده وزن را مورد استفاده قرار داده. این تنوع را اگر در کنار ابعاد دیگر مجموعه بگذاریم هر چه بیشتر ما را به این نتیجه میرساند که چشمانداز شاعر به چه منظرۀ وسیعیست.
شاعر در انتخاب کلمات و حتی در نحو از تنوع بیشماری که زبان در اختیارش گذاشته بهره میجوید. چنانی که نه تنها از پتانسیلهای ادبیات کهن استفاده کرده که حتی از پتانسیلهای زبان محاوره و محلی نیز غافل نبوده است و زبان امروزین در کنار زبان کهن به خوبی قرار گرفته. این درآمیختگیها، که باید به اضطراب در سبک بیانجامد، به قدری با ذات شاعر یکی شده که ناهماهنگی چندانی در اشعار ایجاد نکرده است.
مرا که یخ زدهام آتش نگاهت را
بگیر در من و بر من مگیر، برگشتم (ناگزیر:4)
این هماهنگی گواه آن است که شاعر با آنچه میگوید همانگونه که میگوید زیسته و این تنوع به صورت ذاتی از درونش میجوشد، از آن روست که سیر و سفرش در ساحتهای مختلف نهتنها آزاردهنده نیست که لذتبخش هم هست.
بهارخواب چکیدۀ زیستی شاعر است. شاعری که فرهنگ گسترده و عمیقی را از ادبیات کهن به ارث برده و میراثدار طبیعت و خونی ایلاتیست. عصارهای است از سنت و مدرنیته که در قالب ایلاتیِ شهرنشینی ریخته شده. و این عصاره چنان در آمیخته است که بویی از تصنع از آن شنیده نمیشود. بلکه به صورت طبیعی و غریزی ظهور میکند. از آن روست که وقتی شاعر به آنچه از دست رفته نگاه میکند، به واسطۀ ارتباطی که با طبیعت دارد از دست رفتن بهار را میبیند و به واسطۀ پیشینۀ زیستیاش زندگی روستاییاش را در طبیعت باز مییابد و بسیار طبیعی میگوید:
گرچه خالی، سبزهزارانی که دیری بافتم را
-قالیام را- تارتار و پود پود از دست دادم (بیبهاری:3)
از این دست کشفها و ارتباطهای تنگاتنگ بین زندگی ایلاتی-شهری و طبیعت به وفور در این مجموعه با ظرافت خلق شده. چنانکه میتوان گفت خاص شاعر است. شاعری که از سفری دور و دراز تحفههای متنوعی آورده و با صداقتی روستایی آن را با خوانندههایش به اشتراک میگذارد.
شاعر در تنوع مضامین و استفاده از انواع ادبی هم چشماندازی وسیع دارد. مفاهیمی چون مرگ، تولد، عشق، سفر و... میدان وسیعی به شاعر داده تا بتواند فضای شخصیاش را با وسعتی هرچه تمامتر در مجموعهای کوچک جمع کند. انگار بهارخواب آینهایست که تا آنجا که میتوانسته زندگی و طبیعت را در خود منعکس میکند.
هرچند حال و هوای خراسانی-آن هم خراسانی ادبیات عرفانی- در بهارخواب با غلظت بیشتری به چشم میآید اما نمیتوان دورههای بعدی ادبیات را در مجموعه ندید گرفت. شاعر خودش را بر خلاف شعرای امروز به عاشقانه محدود نکرده و رگههایی از ادبیات تعلیمی و حتی حماسه هم در شعرهایش دیده میشود. البته باید گفت که تمامی این فضاها شخصی شده و نمایانگر شخص شاعر است.
جهان زشت است، زیبا این که از او دیده برداری
خدا زیباست، زشت آن که جهان را دوستتر داری (دوستت دارم:1)
اگر در این شعر، سرآغازی پیش روی ماست که ما را به یاد صلابت زبان تعلیمی سنایی میاندازد در بیت دوم با زبانی صمیمانه و گفتگو مانند میگوید:
جهان زیباست، زیبا، گفتمت زشت است؟ نه زیباست
ولی امکان ماندن نیست، هان! آیا خبر داری؟(دوستت دارم:2)
زبان هرچند هنوز خراسانیست اما بیانی امروزی دارد و از قطعیت قدما در نصیحتهاشان بریست. شاعر همانند یک انسان معاصر قطعیت کمتری در یافتههایش دارد و دنبال صدور هیچ مانیفست خدشه ناپذیری نیست. همان طور که فکر میکند با ما حرف میزند و همین زلالی که دارد ما را مجذوب خود میکند. و مانند بسیاری از اشعار تعلیمی ما را از خود نمیراند.
با این همه نجفی علیرغم افق وسیعی که دارد دنبال تفاخر نیست و حتی گریزهایی که به دانش ادبیاش میزند خالی از هرگونه تفاخر و تضمینهای مفاخره آمیز است. بهتر است حرف خود را تکرار کنیم که همه چیز در درون شاعر شخصی شده است.
به کوه رفتم و گفتم:«کجاست کودکیام؟»
«کجاست کودکیام؟» پاسخم سوالی بود (آمد بهار اما:9)
این شعر ابتدا ما را تا قصۀ شهر سنگستان اخوان میکشاند و بعد مولانا را به یادمان میآورد ولی این یادایادها یک اشاره به پیشینههای ادبی نیست بلکه بازسازی آنها به گونهای است که با شاعر همخونی دارد. این یادایادها و بازسازیها در اکثر اشعار کتاب به قدری شخصی شده که انگار برای اولین بار است که با آنها رو به رو میشویم.
من کیام؟ این نوحه خوان، هان! کیست رویارو مرا؟
من به خاک و خون کشیدم خویش را یا او مرا؟ (سهراب بعد از زخم خنجر:1)
این بیت اول از غزل سهراب بعد از زخم خنجر است. شعری که بیش از آنکه ما را به یاد فردوسی و شاهنامه بیاندازد، به یاد مولانا میافتیم. آن هم مولانا در سرایش حماسههای روحانی. و بهتر است بگوییم مولانایی که در کسوت انسان امروزین درآمده و آمیختهای از تضادها و تناقضات انسان امروزین است. انسانی که در گذر سنت و مدرنیته استوار ایستاده است.
شاعر در بهارخواب با آوردن چند اسم محلی یا آوردن اسم کوه و رود و دریا نخواسته که ایلاتی بودنش را به شکلی بیروح بازآفرینی کند بلکه شعرها در ذاتشان وامدار طبیعتاند. این سطح از تنوع و پویایی که شمهای از آن در این جستار گفته شد، گواه این مدعاست. چرا که طبیعت خود مادر تنوع و صحنۀ دگرگونیهاست. بهار خواب وامدار و وامگزار زندگیست.
علی جواننژاد