بهار گشت ز خود، عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بهار، رستاخیز طبیعت است و شعر، رستاخیز کلمات. هر غنچه در بهار، دیوانهای است که زنجیر، پاره میکند تا خود را از دالان نیستی به هزارتوی هستی برساند.
شاید بتوان تاریخ تولد «شعر» و «بهار» را یکی دانست؛ چرا که هرچه فکر میکنم شاعرتر از بهار، نه دیده و نه میشناسم. «شکفتن»، همان نقطهای است که شعر و بهار را به هم میرساند. خاطرم هست در آغازین روزهایی که شعر را شروع کرده بودم و به جزئیات، توجه بیشتری داشتم، حساب کردم و دیدم اشعاری که در اردیبهشت آن سال گفته بودم، تقریباً برابر بود با اشعاری که در کل سال قبل گفته بودم.
«بهاریه» از همان اشعاری است که حداقل یک نمونهاش را در دیوان همه شعرا میتوانید، ببنید. اصلاً باور نمیکنم کسی را که ادعای شاعر بودن، داشته باشد و دفترش به بهار آغشته نشده باشد؛ چه مهندسان شاعر و چه شاعران مهندس.
اصلاً برای پز دادن هم که باشد و این که ما هم میفهمیم و بهار، سرمان میشود، باید یکیـدو تا شعر برای این پریرنگِ هزار جلوه سرود؛ « به بهار بدهکارم/ دست کم یک شعر برای هر شکوفه.»
با اینکه عمیقأ معتقدم به چشم عاشقان طبیعت، هر 365 روز سال شعر است؛ اما انگار این 93 روزِ شگفتانگیز شعرتر است و آنچنانیتر. چنانکه گفت:
«آمد بهار جانها، ای شاخ تر! به رقص آ»
خوبی بهار این است که هرکسی آن را با عینکی میبیند. یکی وقتی بهار میرسد، یاد بهار قبلیاش میافتد و میگوید:
«بس که دامان بهاران، گلبهگل پژمرده شد
باغبان، دیگر به فروردین ندارد رغبتی»
یکی ساعت شنی عمرش را میبیند که به آخر خط نزدیک میشود:
«از آمدن بهار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی»
یکی هم بهطورکلی میزند زیر همهچیز و میگوید:
«اینقدر نگویید بهارم این است
امروز فقط اول فروردین است»
بههرحال بهار، فصل شعرپرور و شاعرانة هستی همیشه با خودش از پس زمستان سرد و نومید، گرما و طراوت امید و رویش و سرزندگی را برای دفتر شعر هر شاعری به ارمغان میآورد.
فرودین طبیعت، همواره رستاخیز کلمات است؛ برای طبع روان عاشقانی که در گلگشت تماشایشان حتی از خندة شکوفهای یا روییدن علفی بر سر دیوار نخواهند گذشت... .
بهارتان شاعرانه و شعرهایتان بهاری
معین اصغری