راوی روايتی پر از درد شده
از قصهی كودكانه دلسرد شده
او رفته مدافع حرم باشد چون
همبازی کودکی من مرد شده...
خوب يادم است وقتی اولین بار این شعر را با آن طراحی زیبایش در كانال شعر دفاع دیدم چقدر تكانم داد. چقدر عاشقش شدم. چقدر دوستش داشتم تا جايی كه مدتها از آن به عنوان پروفايلم در يكی از تالارهای گفتگوی مهدوی استفاده كردم. ورد زبانم شده بود. آن موقعها هنوز آفتابگردان نبودم و حتی در باغ شاعری قدمی هم نزده بودم؛ اما به قدرت شعر باور داشتم و شاعر اين رباعی را به خاطر قلمش تحسين میكردم.
مدتها گذشت و من شدم دوره پنجمی و دوست و آشناهای شاعر پيدا كردم و شعرهای زيبايشان برای مدافعان حرم را خواندم و خودم هم بارها زمان دلتنگی، قلم دستم گرفتم و به ياد رزمندههای سوريه نوشتم. اما باز هم بين تمام اين شلوغیها، وقتی حسين -پسرعمهام- ساكش را بست و با اشکهای عمه و دعای مادربزرگم راهی سوريه شد، عكس پروفايلم شد همان شعر گيرای عاطفه جعفری، شاعری كه هنوز نمیشناختمش...
نمیشناختمش تا اينكه زمان گذشت و گذشت و من به لطف بزرگواران آفتابگردانی سر از تيم مديريت شعر دفاع درآوردم و آن جا خانم جعفری را شناختم و او برايم شد عاطفه، دوستی بینهايت دوستداشتنی كه حسرت ديدنش در مشهد، به دلم ماند. این شد که از سفر برگشتم و پايم كه رسيد منزل، همين دقايق پيش، خواستم برایش پيامی بفرستم و بگويم عاطفه! مشهدی! سفر من و تو به سر رسيد و آخرش همديگر را نديديم! اما نشد كه بگويم...
خبر را در كانال شهرستان ادب ديدم. همبازی كودكی عاطفه در تدمر شهيد شده... پسرخالهاش. همان آقا صادقی كه خوابش را ديده بود.
حالا تازه میفهمم چرا آن شعر اين قدر روح داشت.
عاطفه جانم! شهادت همبازی كودكیات را بايد تبریک گفت يا تسليت؟
فاطمه عارف نژاد