ای آن که دردهای مرا خنده ات دواست
آیندهای که وعده به من دادهای کجاست؟
بازیچهام، چو برگ درختی میان باد
تا کی دلم به این همه سردرگمی سزاست؟
وقتی رقیب جای مرا در دلت گرفت
حتّی محبّتی که به من میکنی جفاست
کوچک نبین اسیر خودت را که بعد از این
تنها سلاح مانده برایش همین دعاست
با گریه عقدههای دلم وا نمیشود
حالا کجاست دست کسی که گرهگشاست؟
نقد:
شعر فضایی ترکیبی از گله و عجز را در دل خود جای داده است؛ شاعر هم خواستار حقّ و سهم خود از عشق است و هم تنها سلاحی که برای احقاق حقّ خود دارد را گریه و انتظار دستی گرهگشا میداند. شاعر تا حدّ زیادی توانسته است از این ترکیب سخت، سربلند بیرون بیاید. شاید رعایت برخی نکاتی از قبیل نکاتی که در ادامه میآید، میتوانست به زیباییهای این غزل بیفزاید.
بیت سوم این غزل گویا به طور کلّی و به لحاظ زبانی و مضمونی از این غزل خارج است. جنس واژگانی همانند «رقیب» و «جفا» اصلاً با فضای غالب بر این غزل هماهنگ نیست و از آن گذشته، قصّة شخص سومی به اسم «رقیب» که وارد غزل میشود و به سرعت پس از یک بیت هم از غزل بیرون میرود ابتر باقی میماند. باید برای این بیت چارهای اندیشید که بحق، تکّهای است نامتناسب برای پازل این غزل.
نکتة دیگر اینکه شاعران به مناسبات مختلف –و خصوصاٌ در قصیده- ممکن است حرفی بزنند و در بیتهای بعدی آن را نقض کنند که اصطلاح «رجوع» در مبحث آرایهها ناظر به همین مطلب است. شاعر در بیت چهارم، مخاطب مفروض خود را با گریه که تنها سلاح اوست تهدید میکند امّا بلافاصله در مصراع بعد منکر تأثیرگذاری گریه میشود و در طلب دستی گرهگشا میگردد. فکر میکنم در بیت پایانی نحو جمله –گذشته از وزن- باید بدین صورت باشد که «نه! حتّی از گریه هم کاری برنمیآید. آن دست گرهگشا کجاست؟» امّا در نگارش حاضر، «حتّی» که به لحاظ زبانی حضور آن واجب مینماید وجود ندارد و «حالا» که باز به همان دلیل، نباید باشد، هست. البتّه با تواناییهایی که شاعر از خود نشان داده حتماً میتواند با کمی جابهجایی ارکان جمله، مشکل را مرتفع کند.