از درد زانوتو بغل کردی
تا کی میخواد حال تو بد باشه
تا کی میخواد جای تو و دردات
تو فیلمهای مستند باشه
هوش از سر شعرام پریدن باز
بازم عصای تو شده ژسه
بازم فشارت اومده رو پنج
دستات چهقد این روزا بیحسّه
دستای سردت میگه این روزا
آغوش تو یخبستهشم گرمه
هر دردی داری من خریدارم
این روزا که بازار غم گرمه
گفتی که دختر عین آیینهست
امّا شکستم حجم دردت رو
من رنگ و روم هی مثل گچ میشه
وقتی که رنگ و روی زردت رو،
میبینم و یه صفحۀ تاریک
دنیامو میپوشونه از دیوار
ای کاش میشد رو به دردت گفت
دست از سر بابای من بردار
وقتی که میبینم تو افتادی
رو دست سنگفرش خیابونا
من دست و پاهاتو که میگیرم
شعرام تشنّج میکنن بابا
بالا سرت هی اشک میریزم
واسهم بخند تنها یه کم دیگه
تو جمع و جور میشی و این مردم
اصلاً نمیریزن به هم دیگه
فیلم سرت رو که میکوبونی
هر شب خود دیوار میگیره
نقش زمین میشی و انگاری
داره تنت اسکار میگیره
نقد:
الف) لطفاً یک بار دیگر این شعر را بخوانید و در دل خودتان به این پرسشها پاسخ بدهید:
یک- به نظر شما در این شعر، کاربرد «میکوبونی» به جای «میکوبی» و کاربرد «انگاری» به جای «انگار»، آیا بیشتر باعث نازل شدن زبان شعر شده یا به صمیمیتر شدن آن و نزدیک شدنش به زبان روزمرّه و مردمی کمک کرده است؟
دو- به نظر شما آیا شاعر در هنگام سرودن شعر محاوره (یا ترانه) مجاز است که عنداللّزوم اختیارات وزنی خود را گسترش دهد و مثلاً در جایی که مجال وزنیاش به قدرِ «سَنفرش» است واژة «سنگفرش» را بیاورد و در جایی که وسعت موسیقاییاش اندازة «بِخَن» است، از «بخند» استفاده کند؟
سه- به نظر شما در شعری که به زبان محاوره سروده شده، آیا مخاطب حق دارد در هنگام مواجهه با واژة «شکستم»، معانی عمومیِ «شکسته شدم» یا «چیزی را شکستم» را بر معنای تخصیصیِ «من را شکست» ترجیح بدهد؟ و اگر چنین ترجیحی بدهد و دچار بدخوانی و بدفهمی شود، آیا خودش مقصّر است یا شاعر؟
چهارـ به نظر شما معنی دقیق «جمع و جور شدن پدر» و «به هم نریختن مردم» چیست؟ معنی «اسکار گرفتن تن پدر» با توجّه به شباهت آن با «نقش زمین شدن او» چیست؟ آیا این عبارتها از نظر شما در جای درست خودشان در این شعر استفاده شدهاند؟
پنج- به نظر شما آیا شاعر حق دارد که در صورت لزوم (مثلاً به ضرورت وزن) در شیوة معمول گرامری و کاربردی کلام عادی، تغییراتی ایجاد کند؟ حدّ و حدود این حقّ و اختیار تا کجاست؟ مثلاً آیا شاعر حق دارد به جای «هوش از سر شعرام پریده» بگوید «هوش
از سر شعرام پریدن»؟ و نام اسلحة «ژ3» را مشدّد کند و در مقام لایتغیّر و موسیقایی قافیه، ما را ناچار کند آن را بر وزن «قصّه»، «ژسّه» بخوانیم؟
ب) اینکه شما به پرسشهای پنجگانة بالا چه پاسخی بدهید، واقعاً چندان مهم نیست. نکتة مهم این است که چند و چون پاسخهای شما، مختصات فنّی سلیقة شعری شما را نشان خواهد داد. این جملة ساده امّا ژرف که: «ویژگی کلّیات هر چیز، چیزی جز ویژگی جزئیات آن نیست»، لابد نقل قولی فلسفی است. نباید فراموش کرد که احساس و فهمی که از کلّیت شعر ما به مخاطب دست میدهد، حاصل رعایت همین ریزهکاریهای جزئی است. همة حرفم در اینجا، فقط و فقط این است که باید روی کوچکترین جزئیات شعری که از ما صادر میشود، حسّاس باشیم و کلمه به کلمهاش را با وسواس از صافی پسندمان بگذرانیم و دربارة هستی و چگونگی هر جزئش با خودمان کلنجار برویم. این منافاتی با جوششی بودن شعر هم ندارد؛ نفسِ پرسیدن همین پرسشها از خویشتن و صرف همین دقّتهای آگاهانه -لااقل در هنگام مطالعة شعر- است که در بلندمدّت، آن پسند ناخودآگاه متشخّص و جزءنگر را در ما شکل میدهد.