پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

مرزهای فراموش شده

دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!

وقتی در تل آویو ماشه را می کشی

   و قلبم در شمس العماره از کار می ایستد

بیشتر به یاد می آورم

   آخرین بار موهایم را به بند پوتین تو بافته ام

و هر بار که به تو فکر می کنم

مشتی از موهایم را کنده ام !

تو اما ،

   مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن

و فراموش کن گلوله ای که شلیک شد

                                     من بودم !


مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها

19 اسفند 1395 1471 2 5

باران اسیدی

بازگشتیم به شهر

وتاول هایمان را 

   زیر لباس ها پنهان کردیم
شهر زیر پای عابران
    زخم برداشته بود
و خونی که بند نمی آمد ادامه بارانی بود
  که روزی زیر آسمان سردشت 
    بر ما بارید بود
چتر به همراه نداشتیم
جان پناه نداشتیم

مردمان خاورمیانه ایم
    و باران بر همه ما یکسان می بارد
بر یمن ، 
        شام 
و بر گونه های زخم خورده ما !

 


مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها

19 اسفند 1395 1431 1 4