صفحه صفحه ی مقتل خورد چون ورق در چشم
بانگ العطش زد موج، شد به خون شناور چشم
شعله عطش گل کرد شد گلاب اشک من
داغ عاشقان دیدیم شد از آن معطر چشم
قطره قطره در میسفت با اشارتی هر بار
گنج های پنهانی داشت در دلش هر چشم
شرحه شرحه شرحی داد از شراره ی دل اشک
چشمه چشمه جوشید از آیه های کوثر چشم
میشود هر آیینه داغ عشق سنگین تر
سوخت عالمی هرچند داشت هیزم تر چشم
صفحه صفحه مقتل خورد چون ورق در چشم
بانگ العطش زد موج شد به خون شناور چشم
نامه های کوفی را خواند مسلم و میگفت؛
دید مکر کوفی را ای امان مکرر چشم
کوفیان در پستو عاشق پرستویند!
دل نداشت ایمان به هر چه داشت باور چشم
غافل از امامی که دست شسته از دنیا
زاهدان به نام دین دوختند بر زر چشم
دسته دسته می آمد زاهدانی از این دست
دست دوستیشان را دید، تیغ و خنجر چشم
وقت توبه ی حر بود از گذشته شستم دست
رو سیاه چون من بود ،ریخت خاک بر سر چشم
ریگ ریگ صحرا را باغ ارغوان کردند
برگ برگ آن را خواند با چکامه ای تر چشم
در فراز بودند و از ضمیر نی خواندند ؛
بسته ایم بر هر هچه هست غیر داور، چشم
معجزات قرآن باز، صفحه صفحه رو میشد
چون گشود با عزت بر فراز منبر چشم
اشک ِ سر به زیر آموخت درس سر فرازی را
از زنی که پیوسته گفت؛ ای برادر چشم
رُفت، از دلم مژگان گرد و خاک غفلت را
غوطه خورد در خون تا گشت سایه پرورچشم
در رواق منظر نیست غیر عشق و زیبایی
دیده شسته شد با اشک ،دید طرز دیگر چشم
در شب غریبان شمع سوخت ،آب شد از داغ
چکه چکه از باران خواند شد منور چشم
عمادالدین ربانی | دوره هشتم آفتابگردان ها
17 مهر 1399
1253
0
4