همه دوست داشتیم اردوی آخر متفاوت از اردوهای قبل باشد و اولین شرط متفاوت بودن این بود که در تهران نباشیم. در تهران و آدینهای که دو اردوی قبل مهمانش بودیم، با آن گل و گیاه و فضای سبزِ شهریِاش که طفلکها افسردگی داشتند. گلی که طلوع و غروب خورشید را بیواسطه ندیده و نسیم صحرا به سر و صورتش نخورده باشد که گل نمیشود، میشود؟
خلاصه اینکه وقتی فهمیدیم اردو مشهد است بسی و بیشتر از بسی خوشحال شدیم. حداقل مشهد چیزی را داشت که تهران نداشت.
همان اول سفر هم حسابی به همسفریها هیجان دادم و درحالیکه همه ناامید از رسیدنِ من، در سکوتی مرگبار در کوپه نشسته بودند، دقیقهی نود وپنج، سر رسیدم و امید و زندگی را به آنها بازگرداندم! البته که غرغرش را هم شنیدم. اما آنها نمیدانستند که من، مَرد دقیقههای نود و پنج، نود و شش، حتی نود و هفت و نود و هشت هستم!
به مشهد که رسیدیم، مستقر شدیم و بعد راهی حرم و عشق و صفا، و بعد هم کلاسها.
دیگر مثل اردوهای قبل نبود که پنج دقیقه قبل از کلاس، از خواب غفلت بیدار شویم و تندتند آماده، و با زدن دکمهی آسانسور و طی کردن مسافتی چند پلهای به کلاس برسیم. بلکه باید سوار اتوبوس میشدیم و از راههای پرپیچ و خم خیابانها میگذشتیم تا برسیم به مجتمع امام خمینی. هرچه مجتمع آدینه یخ و بیروح بود، اینجا گلگلی بود و رنگارنگ و هر اتاقش دکوری متفاوت داشت. اصلأ یک اتاق پر از گل آفتابگردان، مخصوص ما آفتابگردانیها هم ساخته بودند! حتی تونل وحشت هم داشت.
آخرین برنامهی روز اول، شبِ شعر و خاطره بود. آقای عرفانپور، یکییکی بچهها را صدا میزدند تا بالا بروند و شعر و خاطرهای تعریف کنند. خودشان هم بهقدری جدی نشسته بودند و گوش میدادند که آدم هرچه خاطرهی ریز و درشت در ذهن داشت از یاد میبرد!
بچهها میآمدند و خاطرات بامزه و بیمزهشان را تعریف میکردند. از خاطرهی عالیجنابِ آرزو کبیرینیا، تا اعتراف به سالادْ دزدیِ شبانهیِ زهرا و فاطمه در اردوی قبل، تا خانم رضوان و آشنایی با راننده تاکسی که تا دو روز بعدش از این خاطره میخندیدم. در تمام این مدت هم آقای عرفانپور گاهی، فقط گاهی گوشهی صورتشان اندکی کِش پیدا میکرد و به لبخندَکی کوتاه باز میشد. باشد که رستگار شویم! من هم با شناختی که از خودم و قابلیتِ بینظیرم در تعریف کردن بامزهترین خاطرات به لوسترین و بینمکترین شکلِ ممکن داشتم، قید خاطره گفتن را زدم و به خواندن شعری کوتاه بسنده کردم. بگذریم.
شیطنت و خندهی نیمهشبانهی بچهها درمحل اسکان هم که دیگر امری طبیعی در اردوها بود، ولی غیرطبیعی این بود که چطور با برنامهی فشردهی روز اول درحالیکه هنوز خستگیِ از راه رسیدن در تنمان بود اینقدر انرژی داشتند و ساختمان را روی سرشان گذاشته بودند. هربار که صدای خندهی بعضی اتاقها، تنِ ساختمان را میلرزاند، یاد انیمیشن «داستان اسباب بازیها۳» میافتادم و صحنهی آن اتاقی که بچه کوچکها دست و پا و کلهی عروسکها را میکندند و از در و ودیوار بالا میرفتند.
***
روزهای آخر بود و میدانستیم که شاید دیگر این جمع را نبینیم. این بود که سعی میکردیم از لحظهلحظهی کلاسها و باهم بودنمان بهترین استفاده را ببریم.
به شروع فکر میکردم. به «از کجا آغازشدنها». ایستادن سخت است، منظورم ایستادگی نیستها، منظورم خودِ ایستادن است. سخت هم نه، اصلأ ممکن نیست. ایستادن یعنی افتادن. آدمِ بدون حرکت اصلأ قابل تصور نیست.
روزِ یکی مانده به آخر بود. بین دو کلاس، با ملیحه، چایی و شیرینی به دست به حیاط مجتمع آمدیم. حال و هوای غروب بود. از دوست نداشتنِ «تمام شدن» گفتیم. از اینکه همیشه توی مسافرتها، توی جاده، دلمان میخواسته فقط برویم و مناظر، یکییکی از جلویمان رد شوند و ما غرق فکر و خیالاتی باشیم که میتوانست تا تَه آسمان هم ببرَد و برمان گردانَد. بدتر اینکه، آنقدر فکر و خیال برای بافتن بود که اصلأ ترجیح میدادیم به مقصد هم نرسیم و همینطور دور دنیا را چرخ بزنیم و بگردیم تا در خیالمان، کل دنیا را هم فتح کرده باشیم! گفتم و او هم گفت.
در این یکسال، هرچه بیشتر گذشته و بیشتر درگیر شده بودیم، فهمیده بودیم که چه مشترکاتی بوده و هست. نه فقط بین من و او، که با دیگرانی که آنجا بودند هم.
گفت شاید جذب شدن یک عده به هم و کنارِ هم قرار گرفتنشان، یعنی از یک جنس بودنِ این روحها، با همهی تفاوتهایشان. شاید همهی ما دنیا و گذشته و حس و حالی شبیه به هم داشتهایم که یک روزی، یکجا جمعمان کرده کنار هم. راست میگفت.
به شروع فکر کردم. اینکه آیا شروعم آن روزهای خوبِ مدرسهی راهنمایی بود که لحظه شماری میکردم زنگ تفریح شود و غیب شوم سمت کتابخانه و قفسهی کتابهای ادبیاتش، یا پاییزهایی که از مدرسه تا خانه با شعرهای سهراب پیادهروی کرده و نفس کشیده بودم. شاید هم اوایل دبیرستان بود و شرکتم در کنگره نقد شعر «نصرالله مردانی» که طی یک هفته، تمامِ شعرهایش را و چندین کتاب نقد را خواندم تا با شیوه نقد آشنا شوم. بعد با چیزهایی که از کتابها یاد گرفته بودم نشستم و چقدر قلمبهسلمبه نویسی کردم و نقد و تحلیلی عجیب غریب بر شعرهای او نوشتم و تحویل دادم! بعد هم زنگ زدند و پرسیدند «این را خودت نوشتی؟» و لابد متن، آنقدر قلمبهسلمبه بود که باور نکردند و دیگر خبری نشد که نشد! و من تصمیم گرفتم به همان زیست و شیمی و فیزیکِ خودم بسنده کنم و پایم را در گلیم ادبیات دراز نکنم. اما اینگونه نشد. سال ۸۷ که حادثه بمب گذاری حسینیه رهپویان شیراز پیش آمد و ما غمگینِ دوستانِ شهیدمان بودیم، رباعیِ «از آخر مجلس شهدا را چیدند»ِ آقای عرفانپور بود که آن روزها، زبان حالِ دلمان شد. ما هم که جزو همان مدعیان صف اول بودیم فقط آن رباعی را نخواندیم، که با همهی وجود چشیدیمش و گریه کردیم. آنجا بود که دوباره گیرندههایم رفت سمت شعر و گاهی شب شعرهایی را که در تالار حافظ شیراز برگزار میشد شرکت میکردم. اولین بار آقای سیار را آنجا دیدم و شعری که در آن جلسه خواند خیلی به دلم نشست. همان شب، کتاب شعرشان را برای خودم خریدم، «حقالسکوت» را. و دوباره شعر خواندنهایم شروع شد بدون اینکه حتی اندکی فکرِ نوشتنش به سرم بزند.
گذشت و گذشت، درگیرِ اینکار و آنکار شدم تا این روزها که دوباره سر از شعر درآوردم. نمیدانم شروعم کی بود و کدام یک از آن روزها و غروبها و شبها. مهم این بود که در یک نقطه از زندگی، از بین اینهمه مشغولیت و پراکندگی، سر از جایی اینچنین درآوردم و به دوستانی رسیدم که انگار سالها دنبالشان گشته و پیدا نکرده بودمشان.
و حالا فکر میکنم که تمام شدن یعنی شروع. پایانِ هر تمام شدنی شروعی هست حتی سختتر. اگر بایستیم میمیریم. همهی ما دائمأ تأثیر میگیریم _از آدمها، از محیط، از اتفاقات، از خودمان_، یاد میگیریم، یادگرفتهها را تمرین میکنیم، تجربه میکنیم، در روحمان تثبیت میکنیم و شکلی تازه پیدا میکنیم، دوباره این شکلِِ تازه از نو یاد میگیرد، تجربه میکند، تثبیت میکند و شکلی تازهتر. در یک سِیر دائمی، در حرکتی جوهری، از قوه به فعل دائم در حال رفتنیم تا برسیم به آنجا که باید.
همهی ما آن آدمی که دهسالِ پیش بودهایم هستیم و فقط آن نیستیم. این یک سال هم گذشت و گذشتیم! و امروزمان هم مادهای خواهد بود برای صورتهای بعدی، برای فردا.
و چقدر هیجان انگیز میشود زندگی وقتی فکر میکنیم به پیشامدهای پیشِ رو که قرار است ما را بسازد و ما بسازیمش.
آرزو ارجمند _ دوره ششم آفتابگردانها