«ما همه آفتابگردانیم!». این را پس از داوری ها و مصاحبه های نفس گیر فهمیدم. خب خدا را شکر.
اما من مشکل کوچکی داشتم. آن هم تداخل زمانی این اردوی شهرستان ادب، با برنامه ریزی لاجرم من برای جراحی لاجرم تر بود!
رباط زانوی راستم، تحت فشارهای بی مورد ورزش، پاره شد!
کسی نبود بگوید شاعر را چه به ورزش...
روزها را در انتظار خبری از دوره ی موعود سپری کردم. به امید اینکه ابتدا دوره را بگذرانم و بعد بروم زیر تیغ!
اما خبری نشد. فرصتم برای انجام این عمل نسبتا مهیب رو به اتمام بود و صد البته که طاقتم طاق شد.
طبق عادتی که این روزها برای اتلاف وقتم در فضای مجازی دارم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، ارتباط با مدیر صفحه ی آفتاب گردان ها در اینستاگرام بود. تماس گرفتن را به کلی فراموش کردم. که البته توفیری هم نمی کرد!
گوشی را برداشتم و وارد یک گفتگوی دایرکتی دوستانه با مدیر محترم پیج شدم.
بنده ی خدا طبق اطلاعاتی که در اختیار داشت، گفت به احتمال فراوان! دوره در شهریور برگزار خواهد شد.
بنده اطلاعاتی درباره ی عمل پیش رو و دوره ی نقاهت یک ماهه اش در اختیار ایشان گذاشتم به این منظور که شاید بخواهد دقت بیشتری روی گفته ی خود داشته باشد.
ایشان فرمود: عمل کن و آماده شو برای تیم ملی!
لفظ "به احتمال فراوان“ از پس گفته هایش کنده نمی شد!
حساب و کتاب کردم. اکنون اواسط تیر است و اگر عمل کنم به امید خدا تا شهریور راه می افتم. خلاصه اینکه پای مبارک را به دست تیغ های میمون سپردم.
روزها به خوبی و خوشی می گذشت و من به سختی دو هفته ای از دوران نقاهت خود را گذراندم.
تا اینکه آن خبر مذکور از راه رسید!
اردوی اول دوره ی هفتم آفتاب گردان ها از سه شنبه ۹ مرداد تا جمعه ۱۲ مرداد برگزار خواهد شد. لطفا حضور قطعی خود را در این اردو اعلام کنید!
با کوله باری از عصبانیت رفتم سراغ مدیر بیچاره ی پیج و ایشان را از الطاف خودم بی نصیب نگذاشتم. اما چه فایده.
بنده ی خدا گفت استثنائاتی پشت لفظ"به احتمال فراوان" بود که شامل این قضیه می شد.
حق داشت. تقصیر او که نبود. مقصر رباط آتش پاره ی من بود که بی موقع پاره شده بود!
چون آتش فشانی ورم کرده سمت او رفتم و وقتی خالی شدم از حرف، در تعمق فرو رفتم.
حالا من با دو عصایی که زیر بغل داشتم، دیگر به چرایی این اتفاق فکر نمیکردم. به فکر این بودم چگونه پدر و مادر دل نگران را راضی کنم که با این اوضاع نابسامان اجازهی سفری آموزشی را به من بدهند.
جالب است، حتی لحظه ای به نرفتن فکر نکردم!
بعد از اطمینان از تجهیزات محل برگزاری برای پذیرش یک مصدوم عصا به دست و برانداز کردن چگونگی رفت و آمد، چون نوجوانی که می خواهد به جبهه برود، پیگیر رضایت والدین شدم، که خدا را شکر حاصل شد.
وقتی به جای ارائه ی پروژه ی آخر کارشناسی، با همین رفیقی که در این سفر برایم جان کند، رفتیم برای شرکت در جشنواره ای کوچک! _که زندگی من را یک ترم عقب انداخت_ تعجبی نداشت این همه سختی را به جان خریدن برای شرکت در این دوره ی ارزشمند.
"اینت سفر که با مقصود فرجامید،
سختینه ای به سرانجامی خوش" شاملو