پنجشنبه, 01 آذر,1403 |
خاطره‌ای تراژدی در ژانر کمدی_ وحشت!
 

خاطره‌ای تراژدی در ژانر کمدی_ وحشت!

یکشنبه، 27 اسفند 1396 | Article Rating

نمیدانم شهرت ما بین بر و بچه های دوره ششم و همچنین اساتید و عوامل اجرایی به جریان سالاد خوری (بخوانید سالاد دزدی!) شبانه مان بر می گشت یا شیطنت های اردوگاه بر اندازمان!
هر چه بود ما یک گروه ده نفره بودیم از شهرهای مختلف، بدون هیچ سابقه آشنایی و دوستی، که از اولین اردو نگاه هایمان در هم گره خورد و همان لحظات اول دل در گرو رفاقت هم نهادیم. ده نفری که رفته رفته تا پانزده نفر هم جذب نیرو داشتیم و کارمان را از اتاق 320 مجتمع آدینه-تهران آغاز و در اتاق 204 هتل آپارتمان هادی-مشهد مقدس ختم کردیم.خاطراتِ زیادِ گفتنی(از نور گوشی فریبا گرفته تا نماز صبح بیدار شدن های نگین و از خنده های انفجاری من و زهرا گرفته تا درد و دلهای سهیلا و اشک ریختن های ما)و بیشتر نگفتنی!(از هجویه بداهه ی من و نفیسه در اتوبوس تا خاموش کردن کولر اتاق 204 و از مهمانی آن شب تاریخی! در اتاق ما گرفته تا سوتی گرفتن از در و دیوار و غیره ) را کنار هم رقم زدیم که شاید روزی گفتنی هایش را گفتم.
قبل از شروع رسمی این خاطره بگویم که قسمت تراژدی آن برمیگردد به جای خالی چند نفر از آن حدود پانزده نفری که هر چند نبودند اما بودند،هم بر زبان ها و هم در دل هایمان.
شب اول اردوی سوم بود.بعد از مدتها دلتنگی و لحظه شماری برای برگزاری اردوی سوم،شور دیدار دوستان و شیرینی قرابت با مهربان اماممان،امام هشتم،آب روغن ما را به شدت قاطی کرده بود و با وجود خستگی زیاد تا پاسی از شب در حالت فنا فی المزخرفات بودیم!
بعد از آنکه رفته رفته به حالت اغما نزدیک شده و خلاف میل باطنی خواب بر ما مستولی گشت،شخص اول این داستان که در ادامه با او آشنا میشوید جمله ای فرمود که:"بچه ها معمولا بعد از هر خنده ای اتفاق بدی می افته"
و این جمله آغاز ماجرا بود.
ساعتی از غش کردن ما نگذشته بود که با صدای جیغ گروهی سه تن از اعضای اتاق چشم گشودم.راوی آن جمله فیلسوفانه همراه با جیغ های بنفش نفس های منقطع میکشید و حالتی وحشت زده داشت.من که یکی از چشم هایم را به زور باز کرده بودم و هر کاری میکردم چشم دیگرم باز نمیشد بصورت بی صدا میخندیدم.زهرا هم که تخت کناری من بود از دیدن من به آن شکل و شمایل موهوم ترسیده بود و با چشمانی از حدقه بیرون زده مرا نگاه میکرد.از بد حادثه هر چه او با وحشت میگفت:"چرا اینجوری میخندی؟من میترسم فاطمه..."به جای اینکه او را آرام کنم خنده هایم شدت میگرفت.
از آن طرف نقش اول داستان به همراه نفر کناری اش از شدت ترس نمیتوانستند نفس بکشند و بعدها نفیسه برایم تعریف کرد که قربانی به شدت میلرزیده...
اوضاع به هم ریخته ای بود.هر چه آنها بیشتر میترسیدند خنده های من شدت میگرفت به خصوص که نفیسه مثلا برای آرام کردن قربانی با لحنی نیمه عصبی و نیمه نگران(مثل مادرانی که هر از گاهی از شدت نگرانی زیادی پا پیچ فرزندانشان می شوند)می گفت:
به چی فکر میکنی؟فکر نکن بهش دیگه...
قربانی:هیچی.به چیزی فکر نمیکنم
نفیسه:نه.تو داری به یه چیزی فکر میکنی
قربانی:به خدا به چیزی فکر نمیکنم
نفیسه:پس چرا اینجوری میلرزی؟من میدونم که داری به یه چیزی فکر میکنی 
و قربانی بیچاره نهایتا تسلیم جدیت نفیسه شد.هرچند معلوم بود در بیان اینکه به چیزی فکر نمیکرده صادق بوده،نفیسه اما به هیچوجه نمیپذیرفت.(درست مثل همان مادر ها که وقتی نگران میشوند به سختی از موضع خود برمیگردند...!)
همه ی این اتفاقات را بگذارید کنار خواب راحت نفر پنجم اتاق که فارغ از غوغای جهان،مثل رهبر ارکستر سمفونیکی که درکارش غرق شده با دقت و نظم زیادی به نواختن خر و پف اش مشغول بود.
همه چیزآن شب از دید من خنده دار و از دید آن سه تن وحشتناک بود.از صدای ناگهانی آبگرمکن گرفته تا خر و پف عجیب نفر پنجم در آن سر و صدا!
شاید دلیل خنده های من بیشتر این بود که همه چیز را گذاشته بودم به پای دیدن خواب بد توسط قربانی و همین بود که بعد از خنده های زیاد،کشدار و بی صدایم،با خیال راحت خوابیدم.خوابی که در آن احساس میکردم همچنان دارم به گفتگوی نفیسه و قربانی میخندم.
الان که فکر میکنم خنده های بی دلیل و زیاد من هم به اندازه ی ترس بچه های غیر منطقی و شاید حتی عجیب مینمود اما آن لحظات بر ما چه میگذشت که چنین میکردیم،الله اعلم!
آن شب هم مثل همه ی شب های دیگر صبح شده بود و همگی به جز هم اتاقی خوش خواب ما،با کسالت زیادی مشغول آماده شدن بودیم.از شواهد امر پیدا بود که هیچ کدام از شاهدین آن قضیه تاصبح پلک روی هم نگذاشته بودند و این خستگی که با کمی چاشنی ترس همراه شده بود در عمق چشمانشان نمایان بود.
بدون صحبت درباره وقایع شب گذشته با سرعتی وصف نشدنی برای صرف صبحانه به غذاخوری هتل رفتیم.من که طبق معمول همیشه از لقمه ی دوم صبحانه به بعد انرژی ام را به دست می آورم با هیجان و آب و تاب فراوان حوادث شب گذشته را برای دوستان سر میز تعریف میکردم و میخندیدم.
و به همین منوال از زمان صرف صبحانه تا آخر شب،این داستان را در آسانسور،سرویس های بهداشتی،مسیر هتل تا اتوبوس،مسیر اتوبوس تا کلاس ها،وقت استراحت بین کلاسها،قبل از غذا،بعد از غذا،در حین صرف غذا -و خلاصه هر زمان فرصتی پیش می آمد-،برای بچه ها تعریف کردم طوریکه تا آخر شب کمتر کسی از اعضای دوره مانده بود که این داستان را نشنیده باشد.
واکنش دوستان همگی جالب و در خور توجه بود.بعضی ها مثل من میخندیدند،بعضی ها در فکر فرو میرفتند،بعضی نگران حال قربانی میشدند و ابراز همدردی میکردند و تعداد کمی هم بلافاصله جریان را به موجودات ماوراءالطبیعه ربط میدادند و داستان هایی از همزیستی مسالمت آمیز و گاهی هم نامسالمت آمیز آن موجودات با انسان بیان میکردند که جای بحث داشت و خود خاطره ای مفصل است!اما جالب تر از همه ی اینها واکنش سه نفر هم اتاقی من بود که هر وقت یاد جریان شب گذشته می افتادند رنگ از رخسارشان می رفت و وحشت سر تا پایشان را میگرفت.
شب شده بود وکنار هم در اتاق نشسته بودیم.بچه ها حالت عجیبی داشتند و حالا دیگر من هم باورم شده بود که جدی جدی میترسند و از شما چه پنهان با تعاریف اغراق آمیز نفیسه از حالات قربانی من هم کمی مور مورم شده بود!
طبق معمول همه ی اردوها که شبها در اتاقمان مهمانی داشتیم و دوستانمان از اتاق های دیگر به اتاق ما می آمدند آن شب نیز دو نفر از بچه های یزدی مهمان ما بودند.
رفته رفته به لحظه ای که از آن میترسیدیم،یعنی خواب نزدیک میشدیم.
آخر شب بود و مهمانانمان میخواستند به اتاقشان برگردند اما بچه ها آنقدر ترسیده بودند که آن دو را تا صبح پیش خود نگه داشتیم.(البته خواب بودن هم اتاقی های آن دو دوست در زمان بازگشتشان به اتاق و پشت در ماندنشان در آن شب کذایی،در این نگهداشتن اجباری توسط ما و پذیرفتن از سر ناچاری آنها بی تاثیر نبود!)
شرایط با شب گذشته زمین تا آسمان متفاوت شده بود.با اینکه کنار هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم یک دفعه همه با هم سکوت میکردیم و به فکر فرو میرفتیم.تلقین کاری با ما کرده بود که با هر صدای کوچک و بزرگی بالا میپریدیم.البته دوز وحشت من از همه پایین تر بود و به خاطر شیطنت ذاتی ام از رو نمی رفتم و داستان های واقعی و ساختگی از موجودات ماوراءالطبیعه تعریف میکردم(خصوصا داستانی که رویا از خوابگاهشان برایم گفته بود و برای اولین بار در آن روز باعث شده بود کمی بترسم) وبچه ها هم با خواهش و التماس میخواستند بحث را عوض کنم.
من اما آن شب بطرز خستگی ناپذیری یاد فیلم هایی که در ژانر وحشت دیده بودم افتاده بودم و با شوخی و اغراق آنها تعریف میکردم.خلاصه که بحث آن شب به ومپایر ها هم کشیده شد و بگذریم که یکی از دوستان برای وجود چنین موجوداتی توجیه و سند علمی هم آورد!
حالمان را مقایسه میکردم با دیشب همین موقع که از خنده سرامیک های کف اتاق را با دندان میکندیم و حالا که مظلومانه و در سکوت مثل دسته ای گنجشک سرما زده به هم چسبیده بودیم.
خمیازه ها و چشمان پر خونمان، در کنار عقربه های ساعت رو به رویمان مرتب یادآوری میکردند که از وقت خوابمان گذشته و باید به ناچار تسلیم سرنوشت میشدیم.
بعد از صلاح و مشورت بسیار،بخاطر بدقلقی های قربانی همگی کنار تختش نشستیم و تصمیم گرفتیم تا زمانیکه خوابش عمیق شود بالای سرش بمانیم.سکوت مرگباری حاکم شده بود و نفس های منظم قربانی نشان میداد که خوابیده است.خوابی که مدام با وحشت و گاهی همراه با فریاد بیدار میشد نگاهی به ما می انداخت و دوباره به خواب میرفت و از نگاه متخصصانه ی من تمام این حالات بخاطر تلقین بیش از اندازه بود.
آنقدر بالای سرش ماندیم تا بلاخره تلاش هایمان نتیجه داد و خوابش سنگین شد و ما هم از شدت خستگی به کما رفتیم.
شاید نقطه ی اوج و پایان این خاطره همزمان و در همین سطر ها باشد...
آن شب آرام گذشت.
اما فقط برای اتاق ما...اتاق رو به رویی ما آن شب،اتفاقی مشابه جریان شب گذشته ی ما را تجربه کرده بود!
پایانِ باز...!

فاطمه دلشادی_دوره ششم آفتابگردانها

تصاویر
  • خاطره‌ای تراژدی در ژانر کمدی_ وحشت!
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: