میدانی؟
آدمیزاد که گره به کارش بیفتد و یکتنه از پسش برنیاید و حریفش نشود، دستِ گِرِهَش را میگیرد و میبرد درِ خانهٔ دوستی، آشنایی؛ میرود سراغ خویشی، همخونی؛ میرسد خدمت بزرگزاده و بزرگتری. خلاصه، میرود تا برسد.
میدانی؟
در دنیا، خانههاییست که امنترین جای عالَماند، امنترین جای عالَم؛ چراغهایشان روشنتر از خورشید است و مهربانیشان گستردهتر از آسمان؛ قبلهگاهِ آفتابگردانهایند و پناهِ سرگردانها.
این خانهها مأمنِ شریفِ دستانیاند که مسحِ حمایتشان طفلِ صغیرِ توسلت را به بلوغِ سعادت میرساند و رستگاریاش را ضمانت میکند.
همین انگشتانِ نحیف و ضعیفِ ما وقتی پشتشان به گرمیِ این دستها گرم باشد، صبور میشوند؛ حریفِ همهٔ گرههای کور و سختیهای ناجور میشوند؛ آرام میگیرند و آرام میکنند.
میدانی؟
در دنیا، خانهایست سرآمدِ همهٔ خانههای روشن و وسیع؛ درِ بیتْ گشوده، رویِ اهلبیتْ گشاده، پُر از مرهم، حریمی مَحرم، آشنا، و محترم، خانهٔ یگانه زوجِ معصومِ عالَم.
حالا، بیا و تصور کن...
تصور کن، عمری، آراستهای به آراستگیِ گنجینهای ازلی ــ ابدی، سربندِ سبزِ سیادت بر پیشانی داری و زینت زیبای انتساب بر گردن، درِ این خانه را چگونه میزنی؟
با خودت چه میگویی اگر این خودِ نمکپروردهٔ سفرهشان بترسد از اینکه ظلمتِ وجودش نورِ خاطرشان را بیازارد، بترسد از اینکه از کرده و ناکردهاش شرمساری و خجلتی بماند که سربلندش نخواهد، بترسد و گام برندارد، بترسد و بماند؟
آنوقت، دستِ بیکسیات را میگیری کجای این عالَم میبَری دیگر؟
کدام دوست، کدام آشنا؟ کدام خویش، کدام ریشه؟ کدام بزرگزاده و اصلاً کدام بزرگتر؟!
مگر این خانه برای تو دومی هم دارد؟!
یقین بِدان سید که باشی درِ این خانه را طوری دیگر میزنی.
تو که غدیر به غدیر، خانهات غرقِ شور و سرورِ عید، سعید میشود، تو که در این مبارکْ روز، برکت و نورِ داراییهایت میرود تا بیانتها و تهکیسههایت خواستنیترین عیدیِ دنیا میشود برای خیلیها، تو که خوردنیهای خانهات تبرک میشوند و دقایق کنارت مبارک، پیر و جوان، تمامقد، میایستند به احترامت و شرمندهات میکنند از اینهمه محبت و حرمت، جز این خانه و خانواده، گرهِ دلتنگیها و دلگرفتگیهایت را، رنجها و زجرهایت را، قصهها و غصههایت را به که بسپاری که حامی و ناجیات باشد؟
نه! این خانه، این خانواده برای تو دومی ندارد!
تصور کردی؟
حالا، میتوانی بگویی چهقدر مدیونم؟ چهقدر مدیونم به این پیشوند و پسوندِ ساده و سبزی که کنارِ نامِ کوچکم مینشیند و بزرگش میکند، آنقدر که اگر تمامِ «هستم» را، تمامِ «هستونیستم» را بگذارم پای شُکرِ همین یک نعمت، از پسش برنمیآیم؟ میتوانی بگویی آیا؟
شرم بر من اگر گفتار و رفتارم، منش و روشم تیری باشد بر چشمانِ برگزیدهترین خَلقِ عالَم و تیغی باشد بر گلوی برحقترین صدای جهان.
شرم بر من اگر حیات و مماتم، بودونبودم خزانِ خاطرِ نازنینِ ریحانهٔ آفرینش باشد و غبارِ تکدرِ آبگینهٔ مقدسِ وجودش.
خدایا، نَسَبم دادی از نور، نسبتم را هم تو اصلاح فرما.
عاقبتبهخیرمان کن.
اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
سیده مریم اسداللهی
عضو دوره پنجم آفتابگردانها