در درندشت کوه پیچیده، نالههای مداوم بوران
شب، شبِ سوزی استخوانسوز است، مشت بر سینه میزند طوفان
مانده در گوش دشت انگاری رد سُمکوبههای شبدیزی
باز زین کرده رخش را رستم میرود تا حوالی توران
با کمانی به دوش میآید بر تنش زخمِ سالیان مانده
آرش است و کنایههای مسیر، آرش است و ستیغ کوهستان
از تب لهجۀ کویری مرد یخ دلهای مرده میشکند
بوی آلاله میدهد دستش بس که گل کاشته در این گلدان
عطر بابونههای وحشی را با خودش از کویر آورده
میبرد بوی لاله را از فاو تا گذرگاه مرزی لبنان
آشنای غم دهاتیهاست دل صدها کَپَر به او قرص است
نام او جاری است از اروند، نام او جاری است تا جولان
او کتاب مصور جنگ است، شرح تاریخ جانفشانیهاست
بومی خاک عشق و ایثار است آبروی همیشۀ کرمان
شعلههای چراغ بغدادی با نفسهای باد میمیرد
شب، شبِ سوزی استخوانسوز است، مشت بر سینه میزند طوفان
تا که این سوز کارگر نشود پیکرش، دشت را بغل کرده
و زمین پر شد از تن مردی که از او خالی است دست زمان
در افق خون داغ پاشیده شرق آبستن است صبحی را
بوی بابونه میوزد با باد میپرد خواب از سر دوران
.شهره انجمشعاع