جمعه, 02 آذر,1403 |
شعری از سجاد نوابی
 

مردی که تنهایی علم برداشت

یکشنبه، 15 دی 1398 | Article Rating

سخته بخوام چیزی بگم اما

چیزی نگم از بغض جون میدم

حالا می‌فهمم واسه چی هرشب

هی پشت هم کابوس می‌دیدم

 

کابوس می‌دیدم که تو غربت

یه دسته کرکس راتو می‌بنده

از خنده‌ی کفتار می‌ترسم

تو خواب من کفتار می‌خنده

 

می‌دونی حتی گفتنش مرگه

من باشم و تو... نه نمی‌تونم

از ترس اینکه واقعی باشه

اصلا خبرها رو نمی‌خونم

 

یه عمره فکر آسمون بودی

حالا خدا بت بال و پر داده

این دیگه رویا نیس می‌بینی!

دست تو روی خاک افتاده

 

دست تو روی خاک افتاده

دست از سرت برداشت این دنیا

اسمت به من می‌گه برای تو

شیرین‌تره مرگ از عسل حتی

 

راهو نشونم دادی و حالا

تو راه تو باید قدم برداشت

دنیا تو رو اینطور می‌شناسه:

مردی که تنهایی عَلم برداشت

 

سجاد نوابی

تصاویر
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: