چهارشنبه, 14 آذر,1403 |

غرق آرامشی و از هیجان می گویی

| 953 | 0

شعری از محمّد معروفی

غرق آرامشی و از هیجان می گویی

از هدر رفتن خون های جهان می گویی

 

در شگفتم به تو خورشید نتابیده ولی

زیر سایه سخن از سوختگان می گویی

 

چشم های تو نیفتاده به مسجد امّا

از خرافات مسلمانی مان می گویی

 

من ندانم که تو را شیخ جفاکار چه کرد

که چنین با دل پر آه اذان می گویی

 

گاهی از گم شدن راه رسیدن به خدا

گاهی از راه رسیدن به همان می گویی

 

فرض حرف تو درست است که ما جیره خوریم

تو چرا شعر خود از بهره ی نان می گویی؟؟

 

منزوی باش که عزّت بدهندت در خاک

لاله ای می شوی و شعر عیان می گویی

 

درس افتادگی آموز که فیضت بدهند

بعد از آن شعر نه، اسرار نهان می گویی

 

#محمد_معروفی

Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.