شعری از محمد حسین فیض اخلاقی
توی کوچه قدم زدم یک شب
کوچه ای با دلی پر از فریاد
کوچه ای که قدم قدم با آه
خبر از خاطرات من می داد
مرد همسایه مان تَهِ کوچه
باغ زیبا و باصفایی داشت
باغ در خانه ها قدم می زد
شاخ و برگش برو بیایی داشت
زندگی در حیاط ما می زیست
با درختان کاج و توت و انار
حوض و ماهی گلی، کبوتر و مرغ
با گلستانی از تبار بهار
با دوچرخه سواری و لِی لِی
تیله و هفت سنگ و گل کوچک
کودکی های من ورق می خورد
با مجلات رشد یا پوپک
درد دل را برای همسایه
که غریبه نبود می بردند
پای لبخند و اشک، آن دوران
شاد بودند و غصه می خوردند
مرد بقال کوچه با نسیه
نقد می کرد مهربانی را
پدرم در کلاس قرآنش
یاد می داد زندگانی را
زندگی می گذشت مثل قطار
که سر کوچه رفت و آمد داشت
یاد دارم که ذوق می کردیم
لحظاتی که بوق ممتد داشت
تا رسیدم به خانه فهمیدم
خاطراتم... گذشت... ویران شد
هر کسی رفت توی لاک خودش
باغ هم عاقبت خیابان شد