شعری از محمّد معروفی
نگاه می کنم آئینه را پریشانم
وَ از تلاطم بسیار خویش حیرانم
منم در آینه یا فرد دیگری هستم
برای یافتن خود ز خود گریزانم
لبم به خنده منقّش ولی پر از دردم
کنار پنجره تا صبح غرق بارانم
به سبز بودن من غبطه می خورید امّا
درخت یخ زده ای در دل زمستانم
وَ در مسیر رسیدن به شهر رویاها
خطوط ممتد سرگشته ی خیابانم
سکوت کردن من مُهر لال بودن نیست
نخواستم که کسی را ز خود برنجانم
#محمد_معروفی