شعری از محمّد معروفی
قلم به دست گرفتم که شعر بنویسم
حسین گفتم و آیینه بر زمین افتاد
همین که آینه ها را نگاه می کردم
شنیدم از سر ایوان صدای گریه و داد
دوان به سمت صدا رفتم آه خواهر بود
شماره ی ضربانم فراتر از اعداد...
نشسته بود به ماهی سرخ می نگریست
که از حوض آمده بیرون و داشت جان می داد
هنوز بازدمم نیمه بود، فهمیدم
که روسریش هم از خشم باد، رفته به باد
در آن میانه دو چشمم سیاه پوشیدند
عزا گرفتم و با ضجّه می زدم فریاد
مرا گرفت در آغوش و گفت گریه نکن
که اشک های تو کرده کلاغ ها را شاد
و بوسه زد به سرم گفت: ای برادر من
تمام بود و نبودم سرت سلامت باد
#محمد_معروفی