پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

چهار قل

تار می دیدم و به شک بودم

این صدا از گلوی پنج تن اسـت

عطر سیب ات که در هوا پیچید

با خودم گفتم این حسین من است 

 

وقت مرگ آمدی به دیدن من

حاضری پیش جان محتضرم

لطف کردی، به زحمت افتادی

من توقع نداشتم پسرم 

 

جرعه آبی بنوش، خسته راه

نفسی تازه کن، برم بنشین

ساعتی صبر کرده بودی اگر

محضرت می رسید ام بنین 

 

تاج منت گذاشتی به سرم

تو تمنایم از دو دنیایی

من کجا این شکوه و رتبه کجا

من کنیزم تو کنزِ زهرایی 

 

کربلا قسمتم نشد آخر

حسـرت دل شمیم تربت توست

گریه ام از هراس مردن نیست

اشک هایم برای غربت توست 

 

گریه از دست من کلافه شده

از جگر آه می کشم شب و روز

آهِ سردم گواه درد دلی ست

شعله ور تر از آفتاب تموز 

 

روز اول که دیدمت گفتم

در غمت باید امتحان بدهم

چار قل خواندم و قسم خوردم

پای تو چار دفعه جان بدهم

 

با هدف می گذشت روز و شبم

تلخی روزگار شیرین بود

بچه هایم فدایی ات بشوند

همه آرزوی من این بود 

 

معرفت را به حوصله با ذوق

کاشتم در نهاد تک تک شان

گشت سیراب از اشک های سحر

ریشه اعتقاد تک تک شان 

 

نیمه شب ها به جای لالایی

دائم اسم تو را به لب بردم

قبل هر دفعه شیر دادن شان

جای خرما غم علی خوردم 

 

گرد غربت به صورتت که نشست

تا مسیرت به نینوا افتاد

یک به یک عرضه داشتند ای دوست

با تو هستیم هرچه باداباد 

 

با من از کربلا بگو پسرم

خیمه بی پناه یعنی چه؟

زینت دوش مصطفی تو بگو

گودی قتلگاه یعنی چه؟ 

 

گاه کابوس آب می بینم

غرق آشفتگی ست احساسم

گفت راوی که تشنه جان دادی

نکند کم گذاشت عباسم 

 

خواهرت از وفای او می گفت

با سر و چشم و دست شد سپرت؟

آه از روضه عمود اما

هرچه آمد سرش فدای سرت 

 

ساربان در شلوغیِ گودال

خاتمت را ندیده بود ای کاش

شمر جای سرِ مطهرِ تو

سر من را بریده بود ای کاش 

 

گر عبا و عمامه را بردند

غارت پیرهن برای چه بود؟

بدنی با هزار و نهصد زخم

نعل تازه زدن برای چه بود؟ 

 

نفسم به شماره افتاده

از عنایت نظر به حالم کن

ملک مرگ هم رسید از راه

این دم آخری حلالم کن 

 

بدنم بر زمین نمی ماند

کفنم خاک و خون نخواهد شد

جانم از تن بُرون شود اما

داغت از دل برون نخواهد شد


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

24 دی 1400 2179 1

تقدیم به ساحت حضرت صادق علیه السلام

به جای تیغ خون آلود، تیغی جوهری داری

نه از مردان جنگ، از اهل دانش لشکری داری

کلاس درس نه، دکان عشق است این که می بینم

چه آوردی که از هفتاد ملت مشتری داری؟ 

زمان خطبه ات چرخِ فلک از کار می افتد

نه تنها از زمین از عرش هم پامنبری داری 

به ظن دوستان گویی غریب افتاده ای هرچند

به زعم دشمنان آوازه ای سرتاسری داری

غلام ات مثل ابراهیم آتش را گلستان کرد

و این تازه غلام ات بود و بر او برتری داری 

به هارون فکر می کردم، نوشتم که خدا را شکر

کنار دست خود مانند حیدر قنبری داری 

دمیدی در تن اسلام جان تازه ای دیگر

به باغ آفت زدند اما برایش نوبری داری


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

13 آبان 1399 1471 0

برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال

به هم زد لشکری را گرچه تنها بود و بی یاور

ولی داغ دل ایتام امانش را برید آخر

برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال

چه می گویم زبانم لال، شاید بشنود مادر

جدا افتاده اند اما یکی هستند، می بینی؟

دمی غافل نمی مانند از احوالات یکدیگر

به جان ذره های کائنات افتاده آشوبی

نمی میرد چرا شاعر، نمی خکشد چرا جوهر؟

حسین افتاده و دارد خودش جان می دهد کم کم

چه اصراری ست اینگونه بتازد بر تنش لشکر؟

پدر انگشترش را در رکوعش داده بود...آری

پسر در سجده هم انگشت می بخشد هم انگشتر

یکی دنبال پیراهن، یکی سوی کلاخودش

یکی با دست لرزان آمده در جستجوی سر 

نه عیبی دارد آن دِشنه، نه جانی دارد این تشنه

ولی از مادرش زهرا خجالت می کشد خنجر

دوان برگشت سمت خیمه ها خواهر سراسیمه

که می آیند سوی خیمه هایش قوم غارتگر

فراری می دهد ایتام را در غربت صحرا

مبادا گُر بگیرد چادری، غارت شود معجر

چه با زحمت خودش را می رساند باز تا گودال

چه بی صبرانه می آید به بالای سرش خواهر 

نمی دانم چه شد اما زمین افتاد با صورت

نمی دانم چه دید اما نکرد این صحنه را باور

که اینسو تیر ماند و نیزه ماند و پیکری صدچاک

که در آنسو نماند از خیمه ها جز خاک و خاکستر

ستون آسمان ها را تکان داد اه آن محزون

که یا جداه در خون نور چشم خویش را بنگر 

منم زینب، بگو این دم چه سازم بین نامحرم؟

کجا دیدی در این عالم، کسی از من پریشان تر؟

کجا رفت آن محبت ها، کجا شد جای آن بوسه؟

که حتی نقطه ای سالم نمی یابم در این پیکر

به خود لرزید عرش آنجا که زینب ناله زد یا رب

 برای چون تو معبودی چه قربانی از این بهتر؟

کسی که پاسخ هل من معین اش را نداد امروز

نمی دانم چه پاسخ می دهد فردا به پیغمبر

سری اینک شکستند و سری بالای نی بستند

زمین غوغا، زمان غوغا، جهان غوغاست سرتاسر

زمان از دست رفت و سرخ شد خورشید عاشورا

مهیای سفر هستم ولی بی قاسم و اکبر

لگد روزی به در خورد و به پیکر می خورد امروز

بماند اهل دنیا را جهانی بی در و پیکر


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

08 شهریور 1399 1949 0

دل به دریا زد و دریای دعا پشت سرش

دل به دریا زد و دریای دعا پشت سرش

یارب او را به سلامت برسان از سفرش 

ماه اگر رفت کواکب همه سرگردان اند

ماه رفت از حرم و اهل حرم منتظرش 

عهد کرده ست و مهم نیست اگر در میدان

لشکری عهد شکن صف بکشد دور و برش

چه ترک ها که عیان بود به روی لب او

چه شررها که نهان شعله کشید از جگرش

 آسمان تیره شد از تیر به آنی، اما

این علمدار حسین است، چه باک از خطرش؟

دست عباس در آخر گره از کار گشود

که یدالله علی بوده و این هم پسرش

 دست در آب فرو برد و خنک بودن آن

 آتش بیشتری زد به دل شعله ورش 

خاک هم خاک به سر ریخت از آهی که کشید

 آب هم آب شد از دیدن چشمان ترش

 آمد از علقمه با دست پر اما افسوس

چه امید ست به دنیا و قضا و قدرش؟

رفت از دست دو دستش، مگر از پا افتاد؟

گفت ای نفس غمی نیست به دندان ببرش 

از چه خم شد؟ به گمانم که کمی چشمانش...

ناگهان آه‌...نگویم که چه آمد به سرش

 حکم جان داشت در آن غائله آن مشک، چه سود

 گر سر و چشم و دوتا دست نباشد سپرش؟

چه غریبانه زمین خورد به یاری حسین

چه دلیرانه وفا کرد به عهد پدرش 

آسمان تاب نیاورد و ز غم خون بارید

چون که می دید چه ها کرده زمین با قمرش

 آبرو را اگر از مادر اباالفضل گرفت

بر جهان فخر کند ام بنین با پسرش

ناگهان از کف شاعر قلم افتاد و شکست 

به گمانم که حسین آمده، اما کمرش...


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

07 شهریور 1399 2881 0

هرآنچه خواستید از او بپرسید

اگرچه جای پایش بر زمین است 

صدایش جاری از عرش برین است

هرآنچه خواستید از او بپرسید

به افلاک آشناتر از زمین است 

اگر ثروت بخواهید آخرین اوست

اگر ایمان بجویید اولین است

اگرچه مسندش در عرش اعلی ست

ولی با مستمندان همنشین است 

به جای نان غم ایتام خورده

غذای هر شب و روزش همین است 

اگر تسبیح در دستش بگیرد

مناجاتش طریق العارفین است

اگر شمشیر در دستش بگیرد

ثنایش کار جبریل امین است 

چنان از قلعه آن دروازه را کند

که مانندی ندارد، بی قرین است

خبر پیچید بین خیبری ها

یداللهی که می گفتند این است

چقدر اعجاز دارد دست هایش

مگر دست خدا در آستین است؟

اگر بالا روی، پایین بیایی 

علی تنها صراط راستین است 

دوباره بی خود از خود کرد ما را

که وصفش خود به خود شورآفرین است

علی هم مصطفی را جان شیرین

علی هم مصطفی را جانشین است

به مدحش باکی از تضمین ندارم

فقط حیدر امیرالمومنین است


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

17 اسفند 1398 1371 0

قرار بود جوابم دهد، جوابم کرد

قرار بود عزیزم کند عذابم کرد

قرار بود جوابم دهد جوابم کرد

 

قرار بود بسازد ولی مرا سوزاند

بنا نبود خرابم کند...خرابم کرد 

 

قیاس کرد مرا با خودش مقابل خلق

نماند آبرویی، از خجالت آبم کرد 

 

منی که زندگی ام را به رنگ او کردم 

چگونه وصله ناجور خود خطابم کرد؟  

 

خطاب کرد مرا، باز هم خدارا شکر

دلم خوش است اگر اینقدر هم حسابم کرد  

 

یکی خبر برساند به او، که جایش غم

مرا انیس خودش دید و انتخابم کرد 

 

میان رفتن و رفتن دلم مردد بود

رسید مرگ و خودش عاقبت مجابم کرد


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

19 آذر 1398 1474 0 4.67

دلتنگ خویش بود خدا...‌

بی جنب و جوش، خالی و خاموش، جان نبود

در هستی از علائم هستی نشان نبود 

مفهومی از گذشته و آینده ای نداشت

جز حی لایموت دگر زنده ای نداشت 

گنج نهان چگونه خودش را عیان کند؟

اسرار سینه با چه زبانی بیان کند؟

دلتنگ خویش بود خدا در سرای خویش

می خواست همدمی بگزیند برای خویش

اینگونه شد که یک نفس از روح خود دمید

و از نور لایزال خودش نوری آفرید

لبریز کرد عاطفه را در سلاله اش

خلقی عظیم ریخت درون پیاله اش

آنگونه خلق شد که نیاید مثال او

روشن شد آسمان و زمین از جمال او

همتا نداشت مثل خدا بی بدیل بود

این نور خلق عالمیان را دلیل بود

لبخند زد مراتب نعمت شروع شد

زنجیره وار قصه خلقت شروع شد

دریا و دشت، جنگل و کوه آفریده شد

حور و ملک، اجنه و روح آفریده شد

انسان حیات یافت و پا بر زمین گذاشت

از خاک آن گرفت هرآنچه نیاز داشت

انسان قرار بود که خوش زندگی کند

تنها به پیشگاه خدا بندگی کند

اما امان از آتش جهل و کشاکشش

واحیرتا از آدم و آن نفس سرکشش

هرگز دل از غرور و حسد شستشو نکرد

ظلمی به خویش کرد که شیطان به او نکرد

آنروز که بشر به ته خط رسیده بود

از خاک زیر پاش خدا آفریده بود

خالق، خودش به حکم تدبر زبان گشود

نوری که آفریده خود بود را ستود

ای فخر آسمان و زمین بی رقیب من

ای جلوه قداست من ای حبیب من

ناگفته حرف ها که تو داری شنیدنی ست

وصف من از زبان تو آری شنیدنی ست

در گوش این جهان خبر از آن جهان بده

در آسمان به اهل زمین آشیان بده

از رنج گور دخترکان را خلاص کن

شان و مقام را به زنان ارمغان بده

آری، به خاک بینی ابلیس را بمال

آنروی سکه را به خلایق نشان بده

انسان خودش که فکر خودش نیست، غافل است

روح به خواب رفته او را تکان بده

سمتش برو اگرچه نیاید به سمت تو

آغوش مهر وا کن و او را امان بده

وقتش رسیده ماه منیر ات کند حلول

اینک خودی نشان بده یا ایها الرسول

ای نور، من چگونه بشر را رها کنم؟

باید برای تو بدنی دست و پا کنم

دل را به کار داد کمی گِل درست کرد

با ذوق و با سلیقه خود دل درست کرد

بر استخوان و گوشت او کالبد گذاشت

بی منت از جمال خودش هر چه شد گذاشت

او را صدا کن آمنه نامش مبارک است

ذاتش ز هرچه پستی و زشتی ست منفک است

امروز کودکی که در آغوش ات آمده است

حسن ختام عهد نبوت محمد است

او خاتم است و خاتمه عصر جاهلی

زیبا شمایل است و چه والا فضایلی

بین دو کتف اوست همینک نشانی اش

رفته به مهربانی من مهربانی اش

خاک حجاز مبداء و افلاک مقصدش

یک روز می رسد که جهان می شناسدش

دلواپس اش مباش که دارایی اش منم

شصت و سه سال همدم تنهایی اش منم

فرزند تو نشانه شان رفیع توست

خرسند و شاد باش که فردا شفیع توست


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

21 آبان 1398 1423 0 4.67

ما سُراینده ایم...شرمنده!

ما سرافکنده ایم...شرمنده 

از غم آکنده ایم...شرمنده

 

روزگاری ست در پناه توایم

پس پناهنده ایم...شرمنده

 

ما فقط از غم تو می خوانیم

بس که یک دنده ایم...شرمنده

 

متن روضه خودش جگرسوز است

ما سُراینده ایم...شرمنده 

 

دَخَلَتْ زَيْنَبُ عَلَی ابنِ‏ زِياد

همچنان زنده ایم...شرمنده

 

یا رضا ما به جای شامی ها

از تو شرمنده ایم...شرمنده


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

08 مهر 1398 1579 0 4.5

می خواستم ولی نشدم...

می خواستم، ولی نشدم ایده آل تو

قابل نبود این دل من در قبال تو

روز اضطراب دارم و شب آرزوی خواب

بی من چگونه می گذرد ماه و سال تو؟

عشق و تمام غربت و غم هاش مال من

عشق و تمام شور و خوشی هاش مال تو

یک دم خیال من به سرت هم نمی زند

اما هنوز هم نشدم بی خیال تو

از خیر جان و مال گذشتم، اگرچه سخت

جز آبرو نمانده، که‌ آن هم حلال تو

در یاد مانده ای و تکان هم نمی خوری

یادت اگر تکانده مرا، خوش به حال تو


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

02 شهریور 1398 1532 0 3.73

بیهوده گشته ایم!

بیهوده گشته ایم، نظیرش ادیب نیست

حتی خطیب زبده کنارش خطیب نیست

 

دارو طلب مکن که دعایش کفایت است

مثل طبیب شهر مدینه طبیب نیست

 

حتی غلام او به کرم شهره بوده است

حتی سگ از محبت او بی نصیب نیست

 

تاریخ را ورق به ورق خوانده ام ولی

از بس کریم بوده برایش رقیب نیست

 

هرکس که در محله او پا گذاشته است

شاید غریبه آمده، اما غریب نیست

 

گرد و غبار دامن شاه کرامتیم

ما را گر از عبا نتکاند عجیب نیست

 

گریه کنم برای حسن یا برادرش؟

قبرُالتریب دارد و خدُالتریب نیست


سیدجعفر حیدری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 اردیبهشت 1398 1568 0 3.5
صفحه 1 از 2ابتدا   [1]  2  انتها