در همسایگی خواهر امام رضا، شاعری زندگی میکند که شعرهایش گواه روح پاک و چشمهای زلال اوست و میتوان در بیت بیت هر غزلش دختری را دید که مشغول مطالعه و سرایش است. فاطمه عارف نژاد متولد 7 دیماه 1373 و متولد زاهدان است. هرچند شناسنامه اش تاریخ 7 فروردین ماه را به عنوان تاریخ تولدش روایت میکند. او در دبیرستان ریاضی خوانده و در حال حاضر مشغول ادامه تحصیل در رشته ی مترجمی زبان است. در این مصاحبه مهمان کلمات او هستیم:
1.ضمن عرض سلام، مصاحبه را با این سوال آغاز میکنم؛ چطور شد كه شاعر شديد؟
شعر برای من به معنای دقیق کلمه یک ناگهان بود. اگر تا قبل از آن شب خاطره انگیز تابستان 94 کسی از من میپرسید چه کاری را هرگز نمیتوانی بکنی و استعدادش را نداری؟ قطعا اولین و محکم ترین پاسخم شاعری بود. این را بی اغراق میگویم. شعر سرودن برای من افقی دور از دسترس بود و با وجود علاقه ی دیوانه وارم به شعر، هرگز حتی خیال طبع آزمایی در این زمینه به سرم نزده بود. اما "یرزقه من حیث لایحتسب" را بايد باور كرد. شعر رزقي بود كه گمان نميكردم نصيبم بشود.
اولین شعری که نوشتم یک چارپاره بود با 27_28 بند برای شهدای غواص. من شاعری ام را مدیون شهدا هستم و همیشه فکر میکنم آنقدر که من از کشف لذت شاعری هیجان زده شدم، رازی از کشف الکل خوشحال نشد. تا مدت ها هم هیچکس از خانواده و دوستانم نمیدانستند شعر سراغ من آمده و وقتی فهمیدند هم باورشان نشده بود!
البته از این شاعر شدن ناگهانی که بگذریم، من از وقتی یادم می آید شیفته ی ادبیات فارسی بودم. در مقطع راهنمایی و دبیرستان خیلی وقت ها زنگ های تفریح محفل مشاعره مان به راه بود. با دو سه تا از دوستان همدل و همراه مینشستیم دورهم و مشاعره میکردیم. یادم است یکبار معلم علوم مان هم وارد مشاعره شد و اینقدر ادامه دادیم که کار خانم معلم به یک توپ دارم قلقلیه رسید! هنوز هم مشاعره یکی از تفریح های جدی من و دوستانم است. من از کودکی و نوجوانی با شعر و ادبیات عشق میکردم. فارسی واقعا شکر است.
خلاصه که من موقع نوشتن آن چارپاره، که هنوز متعجبم از اینکه چرا و چطور شعر شد و نثر نشد، هرگز فکر نمیکردم چند ماه بعد سر از آفتابگردانها دربیاورم و بشوم شاعر.
2. نظر خانواده تان درباره شاعري شما چيست؟
شعرهایم را یکی از اقوام در یکی از خبرگزاری ها خوانده بود و وقتی از پدرم جریان را پرسیده بود، ایشان با اطمینان خاطر گفته بودند فاطمه ی ما ممکن است فیزیکدان نظری شده باشد اما شاعر نیست! مدت ها بعد از این داستان یک وقتی که در منزل بحث شعر و شاعری بود پدرم موبایل به دست آمد و گفت: این شعرها را ببین! از من میپرسند شاعرش تویی؟ تشابه اسمی جالبی است! من هم که خنده ام گرفته بود به ناچار به شاعری ام اعتراف کردم و خدا میداند خانواده چقدر خوشحال شدند.
مادرم وقتی فهمید شعر میگویم و یکی دوتا شعرم را خواند، فردای همان روز رفت و سه جلدی آتش بدون دود مرحوم ابراهیمی را خرید و به عنوان صله ی شعر به من هدیه داد! خیلی خوشحال بودند. البته من هنوز هم زیاد اهل صحبت درباره ی شعرهایم در محیط خانه نیستم. دلیلش را خودم هم زیاد نمیفهمم! حتی وقتی آفتابگردانها ثبت نام کردم و دل تو دلم نبود برای اعلام نتایج، به خانواده نگفته بودم، ولی زمانی که آقای عرفان پور تماس گرفتند برای مصاحبه واکنش خانواده دیدنی بود! با این که من به این ترتیب خیلی اذیتشان میکنم و چندبار به این شکل غافلگیر شدند اما واقعا از شاعر شدن من استقبال کردند و اگر نبود حمایت های بی دریغشان نمیدانم چه بر سر طبع شاعرانه ام می آمد!
3. چطور با شهرستان ادب و دوره هاي، آفتابگردانها آشنا شديد؟
من شهرستان ادب و دوره ی آفتابگردانها را قبل از داستان شاعر شدنم میشناختم و باورتان نمیشود چقدر به حال شاعران جوانش غبطه میخوردم! فضای مطالعاتی ام و علاقه ی زیادم به شعر و شاعرها نمیگذاشت بی خبر باشم از چنین موسسه ی زنده و فعالی. اما آشنایی نزدیک ترم گره خورد به همان اولین شعرم، وقتی که یکی از اعضای دوره چهارم آفتابگردان ها شعرم را در یکی از صفحات یک تالار گفتگوی مهدوی خواندند و با تشویق ها و نقدهای بسیار حساب شده و موثر، شدند اولین معلم شاعری ام. کمی بعدتر هم که در گوشه ای از دنیای مجازی با بشری خانم صاحبی آشنا شدم و ایشان فراخوان دوره پنجم را برایم فرستادند. من هم با ترس و لرز در آخرین ساعات فراخوان ثبت نام کردم و شد آنچه شد.
4. دوره ي آفتابگردانها را چطور ارزيابي ميكنيد؟
بی نظیر است! یک میدان رفاقت و رقابت بزرگ بین جوان های شاعر و اهل دل. آن هم با جهت گیری انقلابی، به معنای دقیق کلمه.
در پرانتز عرض کنم که من قبل از آفتابگردانها هرگز پایم به محافل ادبی یا انجمن های شعری نرسیده بود. کمی اعترافش سخت است اما این مسئله همچنان ادامه دارد و به خاطر شرایطم و گرفتاری های متعدد در کلاس و انجمن به خصوصي شرکت نمیکنم. در این بین پذیرفته شدن در دوره ی آفتابگردانها آن هم در نخستین ماه هایی که لذت سرودن را کشف کرده بودم برای من یک انقلاب بود. هنوز فکر میکنم اولین اردوی دوره پنجم در کردان جزو مهم ترین و خاطره انگیزترین روزهای زندگی من است. اینکه دعوت شدم تا در یک اردوی ملی چند روز را با بهترین اساتید و شاعران کشور بگذرانم رویایی بود! روی دیگر سکه ی این اردوهای سطح بالای ادبی هم دوستان آفتابگردانی بودند. قطعا یکی از مسائلی که در محیط شهرستان چشم ها را خیره میکند، دور هم جمع شدن این همه جوان انقلابی و خوش ذوق است. آن اوایل من واقعا متعجب بودم از این همه آدمی که دغدغه های مشترک و علائق مشابه داشتند و در چشم به هم زدنی با هم طرح دوستی میریختند. دوستانی بهتر از آب روان که از سراسر کشور با هویت مشترک آفتابگردانی به هم معرفی شدند و همین شبکه سازی _حتي صرف نظر از شعر و ادبیات_ ظرفيت فوق العاده ای برای فعاليت های انقلابی ايجاد كرد. در کنار اردوها نقدهای تلفنی هم خیلی مفید بود و نتیجه اش را من به وضوح در شعر خودم میدیدم. دلم برای آن نقدها عجیب تنگ میشود!
5. در حال حاضر مشغول به تحصیل در چه رشته ای هستید؟ به نظر شما رشته ي تحصيلي تا چه حد ميتواند در شاعرانگي اثر گذار باشد؟ مثلا اگر ادبيات ميخوانديد، وضعيت شعريتان چگونه بود؟
خدا رحمت کند سیدحسن حسینی را که در آن طرح معروفش گفت:
شاعری وارد دانشکده شد
دم در ذوق خودش را به نگهبانی داد!
اعتقاد شخصی ام این است که اگر ادبیات میخواندم ممکن بود اصلا شاعر نشوم. نمیخواهم به دوستانم که ادبیات را به طور آکادمیک دنبال کردند جسارت کنم. من تجربه و دیدگاه شخصی ام را میگویم. شعر را نمیشود در دانشگاه ها پیدا کرد. حتی در محافل و انجمن های ادبی هم نمیشود. شعر عالم دیگری دارد. خلوت میخواهد و عشق مطالعه. من هیچوقت از ریاضی خواندنم پشیمان نشدم. حتی فکر میکنم بخش قابل توجهی از شاعرانگی ام را از شب های رصدی و غرق شدن در مباحث فیزیک و ستاره شناسی وام گرفتم. شاید به نظر شما بی ارتباط باشد، یا اصلا بی معنا. اما چطور میشود در شعر از ماه صحبت کنیم بدون اینکه یک شب تا صبح تماشایش کرده باشیم؟ شعر برای من بیرون دانشگاه هاست. جایی که هیچکس مجبورم نمیکند شعر بخوانم و قاعده و قانونش را یاد بگیرم. من حتی در دبیرستان دل خوشی از کلاس های ادبیات نداشتم و دلم نمیخواست فلان غزل زیبای حافظ را با چند واژه ی دم دستی معنا کنم و نمره بگیرم. شعر را نباید به بند کشید در چهارچوب های آموزش رسمی.
دانشگاه هم فعلا هم مشغولم و هم نيستم! دقیقا نمیدانم باید بگویم کجای کارم و چقدر باقی مانده. خلاصه اش این است که من بعد از دبيرستان وارد رشته ي مهندسي فناوری اطلاعات شدم و حدود يك سال بعد سر از مترجمی زبان هم درآوردم. تداخل واحدها و گرفتاری هاي متعدد اجازه نمیداد طبق چارت های درسی پیش بروم و از طرفی رفت و آمد به دانشگاه ها و گذراندن واحدهای عملی با شرایط من به طور جدی ناسازگاری داشت، پس تصمیم گرفتم مهندسی را رها کنم.
اما در کنار این شلوغی های سرسام آور، مدتی تفسیر قرآن هم خواندم و به شدت دنبالش کردم، تا حدی که اخیرا مجبور شدم یک دوره کامل تفسیر المیزان بخرم. فیزیک و نجوم هم علاقه ی شخصی ام بوده و هست، کتاب های فیزیک و کیهان شناسی و نجوم توی کتابخانه ام غوغا میکند. حتی کلاس های رصدی هم رفتم و همچنان گاهی با دوربین دوچشمی سر به بیابان ها میگذارم برای تماشای آسمان. نقاشی هم برایم تفریحی دوست داشتنی ست. وقت زیادی هم برای خواندن ادبیات داستانی میگذارم. مطالعه فنون مصاحبه و تاریخ شفاهی هم یک دغدغه ی جدی این روزهایم است.
6. شما در سال گذشته به ديدار شعرا با مقام معظم رهبري مشرف شديد؛ از حس و حالتان در ديدار برای ما بگوييد.
راستش وصفش نگنجد در بیان...
هنوز بعضی شب ها میروم در آن حس و حال و تا دیروقت فکر میکنم به آن تجربه ی فراموش ناشدنی. من همیشه از اول ماه رمضان فکر و ذکرم دیدار آقا با شاعرها بود. این عادت را خیلی قبل تر از شاعر شدنم داشتم. مینشستم پای اینترنت و تلوزیون و هر روایت و عکس و فیلمی که به دیدار مربوط میشد را دنبال میکردم. به نظرم شب شعر حضرت آقا شیرین ترین دیدار ایشان در تمام سال است. امسال هم اصلا در خیالم نمیگنجید که دعوت بشوم. وقتی از حوزه هنری تماس گرفتند و صحبت کردیم نیم ساعتی در تنهایی نشستم و فقط آن همه خوش بختی را نفس کشیدم! آن شب، شعرترین لحظه های زندگی من بود. دیدن آقا در شب شعر سعادت بزرگی ست که امیدوارم نصیب همه ی دوستان شاعرم بشود. نمیتوانم حال و هوایش را توصیف کنم. به خصوص نماز جماعتش را روی چمن و کنار درخت هایی که به قول خانم غیاثوند زیر سایه ی آقا قد کشیده بودند، گلیم های ساده ی بیت و یک دنیا صفا و صمیمیت... افطار مهمان حضرت آقا بودن برای من یعنی لذتی مدام که همیشه همراهم خواهد ماند.
7. نظرتان درباره شعر امروز به ويژه شعر بانوان شاعر چيست؟ به عبارتي شعر زنانه بايد چه المانها و ويژگي هايي داشته باشد؟
من به شخصه عبارت "شعر زنانه" را دوست ندارم! شعر، شعر است. نمیتوانم برایش خط کش بگذارم و بگویم اگر این ویژگی ها را داشت میشود شعر زنانه. مثلا آقایان شاعر شعر میگویند و بانوان شعر زنانه باید بگویند. اگر من در نوشته هایم نقش کس دیگری را بازی نکنم و خودم را بگویم، میتوانم اسمش را بگذارم شعر. و چون من یک مرد نیستم و دنیا را از چشم آنها نمیبینم تفاوت هایی هم به شکلی طبیعی وجود دارد. مسئله فقط برای من صادق بودن و بی تکلف بودن شاعر است. ممکن است بگوییم احساسات یک زن با احساسات یک مرد فرق میکند، این تا حدی درست است. مثلا شعری که یک مادر برای فرزندش میگوید قطعا شور و حال مادرانه ای دارد که یک مرد قادر به توصیفش نیست. اما به نظرم اگر از بالاتر به کلیت شعر نگاه کنیم همچنان مرزی نمیبینیم. البته بعضی دوستانم معتقدند اگر قدری بیشتر با فروغ آشنا میبودم تعبیر شعر زنانه را درک میکردم! چون من زیاد فروغ نخواندم. در واقع به صورت کلی شعر نو زیاد نخواندم. مدتی اشعار طاهره صفارزاده را مطالعه میکردم. چند سال قبل هم با پروین ارتباط خوبی داشتم و دیوانش را زیاد خواندم.
فکر میکنم شعر امروز بانوان افق بسیار روشنی دارد، شاعرهای جوان زیادی هستند که با خواندن شعرهایشان شگفت زده میشوم و از تجربیاتشان یاد میگیرم.
8. از بين شاعران گذشته و شاعران معاصر، آثار چه كساني را، بيشتر ميپسنديد و دوست ميداريد.
حافظ و سعدی بیشترین بخش مطالعه ام هستند. خیلی وقت ها سراغ مولوی هم میروم، موسیقی و مضامین اشعار مولانا سحر میکند. اما بین شاعران معاصر بیش از همه شهریار خواندم و این باعث تعجب خیلی از دوستان شده. اگر بخواهم کمی جلوتر بیایم، میرسم به قیصر که از شعرهایش حرف های خیلی تازه ای شنیدم.
تقریبا هروقت حس میکنم نمیتوانم شعر بگویم، دوای دردم خواندن قیصر است. اشعار استاد کاظمی را هم عاشقانه و با جدیت میخوانم. نگاه و مضامینش را دوست دارم. حسین منزوی و سید حسن حسینی هم معمولا در برنامه هایم هستند.
9. به نظر شما شعر از جنس ذوق و قريحه است يا نوعي فن و صنعت به شمار ميرود؟ به عبارت ديگر هركسي ميتواند سراغ شعر برود و شاعر شود، يا بايد شعر به سراغ آدمها برود تا شاعر شوند؟
قطعا برای شاعر شدن شعر باید سراغ آدم ها برود. چه کسی میتواند شعر را از الهام و ذوق و قریحه جدا کند و بگوید شعر یک صنعت است و فقط با فراگرفتن فن شاعری میشود به مقصد رسید؟ البته طبع شعر و تکنیک شاعری را باید در کنار هم دید. من با اینکه جوشش را محور سرودن میدانم، به کوشش هم در این زمینه معتقدم. شعر اگر سراغ کسی برود او موظف است این استعداد را پرورش بدهد. اما فکر نمیکنم بشود بی آنکه شعر سراغمان بیاید شاعری کنیم.
10. به نظر، شما شعر گفتن براي شاعر بودن كافيست؟ يعني هركسي كه شعر بگويد را ميتوان شاعر دانست؟
سوال جالبی ست. جای فکر دارد. به نظرم شعر اگر واقعا شعر باشد باید خالقش را شاعر دانست. اگر واقعا شعر باشد یعنی باید دید انتظار ما از شعر و شاعری چیست؟ اگر برعکس، کسی شعر نمیگفت اما زندگی اش سراسر شعر بود اسمش به جز شاعر چه میتواند باشد؟ کی میخواهد بگوید او شاعر نیست و من شاعرم؟ هرکسی نمیتواند ادعا کند که به سلوک شاعری رسیده و توانسته راه صد ساله را یک شبه در این عالم طی کند. شاعر بودن ساده نیست...
11. افقي كه در شعر براي خودتان مشخص كرده ايد كجاست؟
شعر رندانه گفتنم هوس است...
من در حاشيه ي ديدار آقا بداهه اي داشتم كه ميرسيد به اين مصرع:
شاعر شده ام گوش به فرمان تو باشم!
خدا رحمت کند امام را که گفت "هنر در مدرسه ی عشق نشان دهنده نقاط کور و مبهم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی ست."
حالا اگر لسان شعر، بالاترین لسان هاست پس باید بلندترین فریادها را هم بتواند بزند. این خیلی مهم است که من بدانم از عالم شعر و شاعری چه میخواهم؟ نگاهم باید به کدام قله باشد؟
شاید این حرف ها بیشتر ایدئولوژیک به نظر برسد تا ادبی. من نمیخواهم بگویم عاشقانه نگوییم. اصلا مگر میشود شاعر بود و عاشقانه نگفت؟ به قول نادر ابراهیمی از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت. اما گستره ی این عشق را باید برای خودمان تعریف کنیم. مثلا این روزها من چطور میتوانم در تشییع شهدای مدافع حرم ایرانی و افغانستانی و پاکستانی شرکت کنم و وقتی برگشتم خانه، باز هم فقط به فکر معشوقی خیالی باشم و از چشم و ابروی يار بگویم؟ چطور ممکن است رد پای افکار و دغدغه هاي سياسي و اجتماعي و مذهبی ام در شعرهایم نباشد؟ چطور ميتوانم شعر اعتراض نگويم؟ اگر شعر فقط سرودن لیلی و مجنون است پس کی باید حماسه گفت؟ کی باید آرمان های انقلاب اسلامی را فریاد زد؟ من کجای داستان ایستاده ام؟
ما میخواهیم برای اهل بیت شعر بگوییم و من این دایره را به آنچه شعر آیینی خوانده میشود هم محدود نمیکنم. عشق اصلی اینجاست. عشق اصلی انقلاب خمینی ست که دلم ميخواهد روزي برسد كه برايش واقعا شاعري كنم. در این جبهه ميخواهم شعر سلاح مبارزه ی من باشد نه یک لالایی برای خوب خوابیدن خودم و سایرین. من البته ادعایی هم ندارم، حتی میخواهم بگويم که اصلا و ابدا از کمیت و کیفیت شعرهای خودم راضي نيستم. مشق مینویسم و مينويسم و مینویسم اما دراز است ره مقصد و من نوسفرم. من فقط از دغدغه هایم برای شعر گفتم. خوشا به حال کسانی که شاعری بلدند.
12. صحبت پایانی؟
صحبت پایانی اینکه بار امانت خیلی سنگین است. باید برای به سلامت رسیدن عرق ریخت و کار کرد. شعری که واقعا شعر باشد و سخن تازه ای بیاورد و سهل و ممتنع و روان هم صحبت کند راحت به دست نمی آید. مسیرش البته به نظرم روشن است. روی کمک خیلی ها هم میشود حساب کرد. ولی در نهایت خودمانیم و آموخته هایمان. برای من ادبیات تبدیل به چیزی شده که یقین دارم دیگر نمیتوانم رهایش کنم یا بهتر بگویم در واقع دیگر رهایم نمیکند. آنقدر هم اقیانوس بزرگ و عمیقی است که گاهی از شنا کردن در این آبی پایان میترسم! ولی امیدوارم یک روز در نهایت شاعر بودن و شاعر ماندن را یاد بگیرم.
در آخر غزلی از خانم عارف نژاد را باهم بخوانیم:
شب است و کمی خواب راحت نداریم
که ما به نبود تو عادت نداریم
سراپا همه خواهشیم و تمنا
توانایی عرض حاجت نداریم
خزانیم و زردیم و دلتنگ و خسته
امیدی به فصل اجابت نداریم
تمام جهان غرق نهی است و انذار
و پیغمبری با بشارت نداریم
الا باغ گل های پرپر! مگر ما
به آلاله هایت ارادت نداریم؟
چرا فرصت یک دو رکعت عبادت
چرا یک نفس هم فراغت نداریم؟
نمازی که خواندیم هم بی وضو بود
به خون جگر چون طهارت نداریم
گلایه اگر هست از دوستان است
که از دشمنانت شکایت نداریم
سفرزاده ایم و پر از شوق رفتن
در این جاده قصد اقامت نداریم
و با مرگ باید بسازیم روزي
اگر آرزوی شهادت نداریم...