فروغ فرخزاد نخستین دفتر شعرش را با عنوان «اسیر» در سال ۱۳۳۱ منتشر کرد و پس از آن مجموعه شعر های «دیوار» و«عصیان» را به چاپ رساند که با همین سه مجموعه در بین طیفی از مخاطبان به شهرت نیز دست یافت . اما اتفاقی که باعث می شود فروغ به چهره ای جهانی تبدیل شود و تحسین گسترده ای را برانگیزد، تحول و جهان بینی او در دو مجموعه آخرش یعنی «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است. با مجموعه ی تولدی دیگر درک روشنی از جهان هستی در وجود این شاعر آغاز می شود و تا پایان زندگی اش در یک سیر صعودی ادامه می یابد. درک روشنی از هوا، پنجره، گیاه، پرنده، نور، باغچه و....
شعر فروغ فرخزاد از ابعاد بسیاری قابلیت بحث دارد، اما هدف ما در اینجا متمرکز شدن روی جهان بینی فروغ در دو مجموعه ی اخیر اوست. «تولدی دیگر» عنوانیست که فروغ بسیار دقیق و هوشندانه روی چهارمین دفتر شعرش نهاده است. همچنان که رضا براهنی در کتاب «طلا در مس » می گوید :
«تولدی دیگر که در نیمه راه شاعر منتشر می شود تولد نخستین است نه دیگر »
فروغ فرخزاد ققنوسوار آتش می گیرد و از دل این آتش فروغی دیگر متولد می شود. نوع نگاه وی به جهان آنقدر از نوع نگاه فروغ پیش از «تولدی دیگر» فاصله دارد که یقیناً می توان روی گفتهی رضا براهنی صحه گذاشت.
شاعری که در سه مجموعه نخستش غالباً به خواهش های نفسانی و تمایلات سطحی می پردازد وقتی می خواهد در دفتر «تولدی دیگر» از عشق حرف بزند، چنان به ایثار می رسد که از منیت نیز می رهد:
« عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
....
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم »
دیگر ما در پشت سطر ها انسان می بینیم، صداقت می بینیم، روح پاک می بینیم و سکوت!
برخی علت تحول فروغ را آشنایی او با ابراهیم گلستان و ورود او به هنر و ادبیات غرب می دانند؛ برخی شکست فروغ در عشق و گروهي هم استعداد ذاتی و تلاش بی وقفهی او در سیر شاعری را دلیل این تحول میدانند.
شاید همه ی این دلايل حقيقت داشته باشند، ولی نمی توانند وسایل کافی برای رساندن فروغ به این سطح از پختگی و کمال و پاکی شاعرانه باشند، آنجا که می گوید :
«من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند»
بسیاری دیگر به مولفه های اشاره شده دست یافتند. شاید آقای گلستان دریچه ی وسیع تری به دنیای هنر داشته باشد و با آدم های صاحب اندیشه سر و کار داشته و صاحب نظر نیز باشد، ولی علی رغم زنده بودنش آنچنان که فروغ در قلب مخاطبانش به زیست و کمال خود ادامه می دهد؛ گلستان به چنین زیستنی ادامه نمیدهد.
خیلی ها کوشیدند و شبانه روز هم تقلا کردند تا در ادبیات باقی بمانند ولی دیری نپایید که از صحنه روزگار محو شدند و کم نبودند افراد با استعدادی که شکست های عشقی سنگین را متحمل شدند ولی در ادبیات و هنر باقی نماندند. پس چه چیز بود که فروغ را جاودانه کرد؟
به گمان من گوهری در درون او وجود داشته که پیش از این غبارآلود بوده، یا بهتر بگویم فروغ نسبت به وجود آن آگاهی داشته است (بر خلاف بسیاری از ما که هنوز به گوهر وجودی خود دست نیافتهایم).
آن گوهر ناب در وجود فروغ به گمان من نوعی صداقت و زیست کودکانه بود. کودکی زلالترین دوران زندگیست. دورانی که انسان غم بی آلایش و شادی بی آلایش دارد. در مورد خدا بلد نیست حرف های قلمبه سلمبه بزند اما در نگاه به نشانه هایش دقیق و مهربان است. مهربانی کائنات را درک می کند و آنقدر روح زلالش درگیر این قضایاست که خیلی کاری به کار کسی ندارد. به گمان من فروغ به درک این مرحله رسیده بود.
«ما قلب های مهربانمان را به باغ های مهربانیهای معصومانه می بردیم و به درختان قرض می دادیم.»
«من از دیار عروسک ها می آیم/ از زیر سایه ی درخت های کاغذی....»
در واقع نوعی خود شناسی و تصمیم به شروع است که فروغ را تبدیل به چهره ای محبوب و جهانی می کند و این ها خیلی ربطی به شعر و هنجارگریزی شعری او ندارند. هنجارگریزی واقعی در قلب فروغ اتفاق افتاد.
مهم تر از این ها بیان این نکته است که فروغ بعد از تحولش و ارائه ی آن مجموعه های خوب نیز ابداً فکر نمی کند برای خودش کسی شده است و خود را در برابر خویش ناکافی می داند.
آنچنان که در نامه های به جا مانده اش که در کتاب «جاودانه فروغ فرخزاد» به قلم امیر اسماعیلی و ابوالقاسم صدارت نیز آمده است:
«حس می کنم که عمرم را باخته ام و خیلی کم از آنچه در ۲۷ سالگی باید بدانم، می دانم...»
*
«کسی مرا تربیت فکری و ذهنی نکرده است . هرچه دارم از خودم دارم و هرچه ندارم همه ی آن چیزهاییست که می توانستم داشته باشم؛ اما کجرویها و خودنشناختنها و بنبستهای زندگی نگذاشت.»
این طرز فکر آدم را یاد قرآن می اندازد وقتی به روز حسرت یا همان قیامت اشاره می شود. حسرتی عمیق که بندگان در وجودشان حس می کنند از بابت آنچه میتوانستهاند باشند اما نشدهاند؛ و ما اینها را در شعر فروغ نیز میبینیم.
به بیان مرتضی امیریاسفندقه سطرهایی در شعر فروغ وجود دارد که گویی فروغ آنها را آیه به آیه از قرآن ترجمه کرده است. هر چند این تأثیر پذیری همیشهی همیشه اشاره مستقیم به آیات نیست و گاه تأثیر پذیری در روح و فضای سرایش شعر اتفاق می افتد.
«آنگاه خورشید سرد شد / و برکت از زمین ها رفت/ و سبزه ها به صحراها خشکیدند/ و ماهیان به دریاها خشکیدند/ و خاک مردگانش را/ زان پس به خود نپذیرفت...»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اذا الشمس كورت(۱)/و اذا النجوم انكدرت(۲) /و اذا الجبال سيرت(۳) /و اذا العشار عطلت(۴)....1
*
«می توان همچون عروسک های کودکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید»
- عروسک از جمله اسباب بازی های دختران است که فروغ با الهام از آن شعر عروسک کودکی را می سراید و انسان را مورد انتقاد قرار می دهد. او انسان های روزگار خود را همچون عروسک هایی می داند که سالهاست به خواب رفته اند.2
قرآن نیز از میان تمام حواس ظاهر و باطن روی گوش و چشم و قلب تکیه کرده، زیرا مهمترین حس ظاهری انسان که رابطه نیرومندی میان او و جهان خارج برقرار می کند گوش و چشم است. چشم وسیله ی دیدن جهان خارج و صحنه های مختلف این عالم است.
پیش تر اشاره کردم فروغ فرخزاد گوهری در درون خویش داشت که خود نیز آن را یافته بود:
«بدی های من به خاطر بدی کردن نیست به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است ...»
از نامه های فروغ فرخزاد
رسیدن به این درک خیلی ارزش دارد. فروغ از این بدی ها عبور میکند و از خوبی های بی حاصل به دوست داشتن و در دوست داشتن به تعالی می رسد:
«وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم»
فروغ از جمله چهره های ماندگاری ست که بزرگ شدن و شهرت را هدف قرار نداد:
«من نمیخواهم که سیر شوم بلکه میخواهم به فضیلت سیری برسم»
از نامه های فروغ
بین سیر شدن و رسیدن به فضیلت سیری تفاوت بسیار است. فروغ شهرت یافت، نه به خاطر اینکه مشهور شدن در نظرش سیر کننده بود. نه! او کسی بود که وقتی از فستیوال تکریماش، آن هم یک تکریم فوق العاده به خانه بر میگشت ذهنش درگیر گلهای آفتاب گردانش بود. اینکه چقدر رشد کرده اند؟
میخواستم بگویم خوشا به حال فروغ که در دوران هجوم دوربینها و عکسهای سلفی نزیسته، ولی در لحظه پشیمان شدم و فکر کردم شاید رسالت ما هم ایستادن در مقابل نیروهای باطلی باشد که ما را به سوی خود جذب می کند.
شهرت کاری به آدمیزاد ندارد. اگر بخواهد خود به خود اتفاق می افتد. همچنانی که در فروغ و دیگران اتفاق افتاد ولی میل به شهرت آدم را بیچاره می کند و فرصت نگران شدن برای حال خوب گل های آفتاب گردان ، درخت ، ماهی ، حوض آب و ... را از انسان میگیرد.
تفکر دربارهی هستی و عمیق شدن در آن، همان چیزی ست که خدای مهربان در کتاب آسمانی قرآن از بندهاش می خواهد و فروغ به این عمق دست یافته بود:
«بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست... فقط می خواهم فرو بروم. همراه با تمام چیزهایی که دوست دارم و در یک کل غیر قابل تحلیل حل بشوم. »
از نامه های فروغ
فروغ، فروغ شد به خاطر اینکه با تمام موجودیتش به عشق دست یافته و تسلیم آن شده بود.
گاهی می اندیشم که خدا فقط به خاطر عشق بوده که جهان را خلق کرده، وگرنه دلیل دیگری نمی توانسته داشته باشد. خدا در قرآن تأکید می کند که خیلی کاری به تعداد کارهای خوب آدمی ندارد و کیفیت است که به یک کار خوب وزن می بخشد. کیفیت به گمان من چیزی جز عشق نمی تواند باشد و ما چه بخواهیم چه نخواهیم، این عشق را در وجود فروغ میبینیم:
«من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می کنم»
از نامه های فروغ
در مجموعه« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نوعی آشتی فروغ با مرگ احساس می شود . نهراسیدن از مرگ و مرگ آگاهی. گویا چگونگی مرگ خود را بارها و بارها و بارها حدس زده است :
«به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
*
«شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد»
*
«و مرگ آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفری اش چنگ می زدند...»
در رابطه با شعر فروغ، سخن زیاد است و فرصت کم. یادداشتم را با این بیت از مولانا کوتاه میکنم:
«گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای؟»
پی نوشت:
- آیات ابتدایی سوره تکویر
- وحید نوروز زاده چگینی_ مجله ادبی هیچستان- ۱۱ شهریور94