کتاب نیست انگاری و شعر معاصر، نوشتهی یوسفعلی میرشکاک، اثر مهم و قابل تأملی در ساحت شعر معاصر بوده که حاصل اندیشهورزیهای عمیق و موشکافانهی این متفکر، در جان و احوال چند شاعر است. او خواننده را با خود همراه کرده و به کنکاش در جوهرهی شعر فروغ فرخزاد، نیما یوشیج، احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث، که آنها را سرآمدان نیستانگاری در شعر معاصر میداند، پرداخته است.
میرشکاک هریک از شاعران را زبانِ یکی از مراتب وجود ما دانسته و اذعان میکند که در مواجهه با شاعران، با مراتب سیر نفسانی آنها در منازل فردی و جمعی _از اماره تا مطمئنه- کار دارد، به اینکه شاعران چه میگویند کار دارد نه اینکه چگونه میگویند. او در قسمت ابتدایی کتاب یعنی «به جای مقدمه» مینویسد: «... این بنده، با جان فیلسوفان و نویسندگان و شاعران و دیگر هنرمندان و سلوک نفسانی و عقلانی آنان کار دارم؛ خواه این سلوک خودآگاه باشد، خواه ناخواسته و عن لاشعور. به عبارت دیگر من میخواهم ببینم طور عقل و سیر نفس بشر امروز و به ویژه انسان ایرانی کدام است؟ ... من با آنچه شاعران و نویسندگان و فیلسوفان و هنرمندان، در زیر زبان خود پنهان دارند، و فراتر از این، آنچه حضرت حق، در زیر زبان آنان پنهان کرده است کار دارم.» او در همین بخش ابتدایی، نکات و مقدماتی را بیان میکند که مطالعه آن، برای فهم سایر مباحث کتاب و آنچه به بررسی آن خواهد پرداخت، ضروری مینماید. این کتاب از سه فصل تشکیل شده؛ فصل اول با عنوان اجمال و تفصیل که شش بخش دارد، فصل دوم نیستانگاری و شعر معاصر که از 18 بخش تشکیل و حجم عمدهی کتاب را در خود جا داده و فصل سوم، مقالات مجله سوره که ضمیمه کتاب محسوب میشود و شامل 8 مقاله میباشد. در این یادداشت، جملات در قسمتهایی که مشخصأ به صورت نقل قول آورده نشدهاند برگرفته از آنچه در کتاب آمده، میباشد.
بررسی فصل اول کتاب را از بخش دومِ آن یعنی «شعر و مرگ تکنولوژی» به بعد آغاز میکنیم. نویسنده در این فصل، ابتدا به توصیف حال و احوال جهان غربزده در اقوامی که به بیانِ خود او دیرتر به تاریخ و تمدن جدید پیوستهاند پرداخته و رهایی از فروبستگیِ تفکر و هنر را که نتیجهی تظاهر به اخلاقمداری است، جز با ویرانیِ ریا و نفاق نمیداند. او خود میپرسد که چطور میشود با این تقدیر نبرد کرد؟ و بعد جواب میدهد: «هرکه در برابر این تقدیر شوم حرف از بازگشت بزند، دانسته و نادانسته از شرکای شیطان است.» چراکه از نظر او، بازگشت به گذشته نه ممکن است و نه حتی در صورت امکان، وضعیت پیش آمده را دگرگون میکند. از نظر او، همه چیز پیش روی ماست و رفتن به سوی افق آینده را نیز مستلزم آن میداند که یا «دهقان» باشیم یا «شبان» و یا «شاعر» (هنرمند) و هر سه را دارای ذاتی یگانه میداند. در واقع، شعر را در مبارزه با تقدیر تکنولوژیک، در کنار میراث عملی انبیاء قرار داده و سپس به تفصیل به آن میپردازد. نتیجه اینکه؛ شاعرانِ اهل باطن و شاعرانِ در مقام حقیقتند که میتوانند با این تقدیر درافتاده و انسان را به شرط بازگشتِ او به ساحت شبانی و دهقانی، از بیوطنی و سراسیمگیِ جان و روان آزاد کنند.
اما شاعرانِ اهل صورت چه؟ «آن شاعرانی که همچون روزنامهنگاران و نویسندگانِ رمانهای بازاریِ مبتذل و سخیف، جز به پندارها و نفسانیات خود فرا نمیخوانند؟» او همین دسته را نیز دچار بیخبریِ محض و تهی از حقیقت ندانسته و از فراخوانندگانِ ناخواستهی به انصراف از پرستش نفس امارهی جمعی میداند که با آثارشان، مدام وضعیت نابسامان برزخی انسان را به یادش میآورد، و از همین رو میتوان امیدوار بود کمکم کسانی سربرآورند که نسبت به وضعیت برزخی خود، اگاهی پیدا کرده و راه خلافآمدِ عادت زمانه را در پیش بگیرند. از نظر او، بشر هیچگاه تا این حد، وابستگی به غیر خود نداشته و خود را اسیر اسباب و ابزار نمیدیده و عادتِ زمانهی کنونی نیز همین تسلیم بیچون و چرا در برابر تقدیر تکنیکی است. او شاعران را آیینهای میبیند که میتوان وضع خود را در آن دید و از لابهلای آن، به حاق وجود خود پی برد.
میرشکاک سپس سراغ فروغ یا به تعبیر خود او «کاهنهی مرگ آگاهِ شعر فارسی» رفته، آنجا که علت شعر گفتن را از او نقل میکند: «... علتش یا لاقل یکی از علتهایش یک جور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. (فروغ)» و زوال را در منظر شاعرانِ مرگ آگاه، زوالِ فرزندان آدم (علیه السلام) در نسبت با حقایق ازلی و ابدی میداند که نتیجهی آن، هجوم دردها و سپس در جستجوی درمانها به هرچیزی متمسک شدن و تنزلِ روزافزون از حیثیت انسانی میباشد.
نویسنده، با توقف در حال و مقام و مرتبهِ کاهنهی مرگ آگاه، رگههایی از حوالتگویی و افشای وضع نگونبختِ انسان امروز را در بیان این شاعر نشان داده و معتقد است که حقیقتأ سرشت انسانی و اهمیت مدنیِ «فرد منتشَر شرقی» را تاکنون از این بهتر کسی بیان نکرده است.
میرشکاک با آوردن بخشهایی از شعر «مرز پرگهر» فروغ و ستودنِ رویارویی او با تقدیرِ انسان ایرانی میگوید: «فروغ، همه چیز و همهکس و حتی خودش را در نسبت با تقدیر تکنیکی به ریشخند گرفته و پوچ بودن و بیهودگی آنها را در جهانِ نیستانگار معلوم میکند.» آنجا که میسراید:
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی، در یک شناسنامه مزین کردم
و هستیام به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جقِ جقجقهی قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحت است.
«شاعر از زبان یکایک افرادی که در «مرز پرگهر» به سر میبرند، میگوید: دیگر مشکلی وجود ندارد، زیرا پیش از این، هستیِ من شمارهای نداشت، اکنون هستی من، هستی معتبریست و من واجد هویت عددی هستم... فرد منتشر، دیگر چیزی جز نسبتهای عددی و رسمی نیست.»
بعد از آن هم سراغ شعر «آیههای زمینی» این شاعر رفته و و آن را روایتی آخرالزمانی از نتایج بسط و نشر نیستانگاری در سراسر دنیا میداند:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و خاک، مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
...
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زاییدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
و...
«شاعر چنانکه گویی از فراز مکان و زمان گذشته و در پایان تاریخ جهان ایستاده باشد، از وقایع و فجایعی خبر میدهد که هماکنون بسیاری از آنها در شرق و غرب به وجه اجمال یا تفصیل اتفاق افتادهاند...»
نویسنده، بعد از بررسیهای مفصل و دقیق این شعر، به شعرهای «به علی گفت مادرش روزی...»، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، «بعد از تو»، «پنجره» و «تنها صداست که میماند» پرداخته و وجوه هرکدام را در افشای چند و چون تقدیر مذکور و انقطاع انسان از عصمت و چیرگی نیستانگاری بر هرگونه اعتقاد ماقبل مدرن روشن کرده است. میرشکاک، فروغ را از سرآمدان مقابله با نیستانگاری و شجاعترین شاعر روزگار ما در نبرد با آن میداند که جهد میکند این شجاعت را به مخاطب خود نیز منتقل کند.
نویسنده، در بخش دیگری از کتاب با عنوان «نیما و عصر فروبستگی»، پروندهی نیما را باز کرده و معتقد است که نشان دادنِ پیرامون خود در شعر فارسی، با نیما آغاز میشود. او میگوید: «با نیما، آن بخش از تاریخ ما که نزدیک به چهار قرن در برزخ به سر میبرد، از فروبستگی رها میشود و در کنار تاریخ قدیم و جدید قرار میگیرد... نیما نه زبان تجدد، بلکه زبانِ تأویل نفسانیت جدید ماست.» گویی نیما، اتفاقی را که برای مردمش در حال وقوع بود نمودار کرده و زبانِ مواجههی نفسانیت ما در مواجهه با «خود» میشود، خودی که در ساحت غربیِ وجود ما، پوشیده و مهجور مانده است. «مواجههای که بیش از یک قرن و نیم است در این آرزو به سر میبرد که هرچه را دلخواه اوست از غرب اخذ کند و آن را در کنار هرآنچه از دین و آئین برایش باقی مانده بگذارد و در میان آن دو یگانگی برقرار کند. ...نیما از تاریخی بیکار و غمانگیز پرسش میکند که بیجستجوست، در تاریکی فرو رفته، تاریخی که دیگر تاریخ نیست، تاریخچهی گذشتگان و در حاشیهی مردگان زیستن است. نیما تاریکیِ این تاریخچه را به اجمال دریافته است و در عالَم اجمال، از این شب میخواهد که یا او را در خود فرو ببرد یا سپری شود:
یا چشم مرا ز جای برکن یا پرده ز روی خود فرو کش
برکنده شدن چشم، فرو رفتن و گم شدن در تاریکی است و نیما ترجیح میدهد در برابر تاریخی که سپری نمیشود، کور باشد.»
تو چیستی ای شبِ غمانگیز
در جستوجوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوفآور
تاریخچهی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
نویسنده، این شب را تفسیر میکند: «این شب، شبِ نفس ماست در برزخ چهارصد سال سعی بازگشت به حقیقتی که آموزگار فردوسی و سنایی و عطار و مولوی و حافظ بود... این شب، شبی است ایستاده و ساکن. عارف در این شب، صوفیِ «اباحی مذهب» است و فیلسوف، حاشیهنویسِ آثار ملاصدرا و میرداماد و شهید سهروردی و شیخالرئیس. نقاش در تذبذب میان چین و روم به سر میبرد و معمار، چشم به فرنگ دارد. فقیه و متکلم، راوی و ناقلند و موسیقیدان عملهی مطرب.»
میرشکاک پس از این توصیفات، ذهن ما را درگیر این سوال میکند که چرا نیما؟ «در میان آنهایی که میخواستند برگردند و آنهایی که ظاهرأ برگشتند، و شعرای مشروطیت که به ورطهی سردادن شعارهای سطحی افتادند، چرا نیما رو به راه آورد؟ نیما چه ندایی شنیده بود؟» و سپس به این سوال پاسخ میدهد که بطور خلاصه این است؛ نیما در حکمت قدیم، سیری هرچند گذرا داشت، ادبیات عرب و نیز شعر و ادب قدیم فارسی را تا حدی میشناخت، در برابر شعر و ادبیات غرب هم دچار انفعال نبود و در پایتخت نیز بزرگ نشده بود که منورالفکری قلّابی باشد. او از سادگی و جسارت توأم با وحشت و حیرتِ کوهنشینان و روستائیان، بهرهای تمام داشت و اینها مقدماتی بود تا نیما قابلیت این را پیدا کند که از ورای حجاب اشیاء، مورد خطاب حضرت رحمان قرار بگیرد.
میرشکاک، چنین مقامی را برای شخصی دیگر نیز قائل است؛ علامه اقبال لاهوری. اما با تفاوتهایی که آن را شرح میدهد و برای جلوگیری از اطناب این یادداشت، به این اشاره بسنده میکنم که او نیما را در مقام «اجمال قبل از تفصیل» و اقبال را در مقام «اجمال بعد از تفصیل» میدانست.
نویسنده در ادامه، سراغ «افسانه»ی نیما رفته و معتقد است که آموزگار نیما در افسانه، نفس اوست و بشر در هر مرتبهای که باشد، آموزگاری جز نفس خود ندارد. «نفسِ نیما، همان نفس امارهی جمعی یا به عبارت دیگر، صورت مجمل نفس امارهی جمعی جدید است.» درواقع نیما، آینهی این قوم و آشکار کنندهی نفسانیت و تفکرِ جدید آنهاست و پرسشهایی را مطرح میکند که پس از او همهگیر میشود:
که تواند مرا دوست بدارد
و اندر آن بهرهی خود را نجوید؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کسی نچیند گلی که نبوید
عشق بیحظ و حاصل، خیال است.
و نیماست که خودپرستی و انانیت ما را نشان داده و ماهیت جمعیِ ما را برملا میسازد.
میرشکاک در بررسی این شعر و آنجا که نیما، حافظ را (بعنوان نمایندهی فرهنگ قدیم) در عشق خود فریبکار و دروغگو میخواند، دست نیما و ما را رو کرده و میگوید: «ما تا این فریب را نخوردهایم که فرهنگ گذشتهی ما، فرهنگ خودفریبی و خودفریبان شاعر و صوفی و فیلسوف و عارف بوده است، از مشارکت و سهیم شدن در تمدن تکنولوژیک بهرهای نداریم. ما اگر بخواهیم حافظوار بگوییم:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو، درِ اختیار نگشاده است
یا
چو قسمت ازلی بیحضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
و حافظوار زندگی کنیم، زیان خواهیم کرد و در تمدنی که بر اساس افزونطلبی و حرص و آز و استغراق در اهواءنفس، توسعه پیدا میکند، کلاهمان پس معرکه خواهد بود. پس برای اینکه به مقاصد نفس خود برسیم چارهای نیست جز اینکه رضا، تسلیم، عشق، طلب، توحید و خدا را خودفریبی انگاشته و تسلیم عقل جزئی شده و همراه نیما فریاد برداریم:
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانیست
آدمی، زادهی خاک ناچیز
بستهی عشقهای نهانیست
عشوهی زندگانیست این حرف
... با عشوهی زندگانی امروز نمیتوان معاد اندیش بود. البته میشود ریا کرد و نفاق ورزید، که میکنیم و میورزیم، اما ریا و نفاق نمیتوانند خانهی همیشگی تاریخ ما و مقر و مستقر عقل و نفس و کفر و ایمان ما باشند.»
پس از بررسی برخی اشعار نیما، به فصل دوم کتاب، یعنی «نیستانگاری و شعر معاصر» میرسیم. میرشکاک در بخش اولِ این فصل با عنوان «فروبستگی تاریخیِ قوم ایرانی» شواهدی در اثبات این فروبستگی آورده و از چگونگی دچار شدن آنها به نیستانگاری میگوید. او این نظر که نهضت مشروطه را سرآغاز درافتادن ما به ورطهی مدرنیته و لاجرم نیستانگاری میداند رد کرده و معتقد است که این فروبستگی تاریخی از اواخر دورهی صفویه، علائم خود را نشان داده است. او توضیح میدهد که جمع شدن دین و شهریاری _که نخستین بار پس از اسلام آوردن ایرانیان، در حکومت صفویه اتفاق افتاد_ چطور هم هویت دینی و هم هویت قومی ما را متشتت کرده و باعث رخنه کردن یأس در سرشت ما شده و سال به سال، این فروبستگی ژرفای بیشتری یافته تا آنجا که به تقدیر ما درآمده است.
میرشکاک، مواجههی تام وتمام با نیستانگاری را در صادق هدایت _بهویژه در بوف کور او که غالبأ مبتنی بر مرگآگاهی است_ دیده و معتقد است که بسیاری از شاعران و نویسندگان معاصر، نیستانگاری را به جان نیازموده و از حد تظاهر به آن فراتر نرفتهاند. او نخستین نشانههای نیستانگاری خودآگاهانه را در آثار نیما میداند و اینکه شاعرانِ پس از نیما، صورتهای مختلف نفسانیت او هستند که یکی از مهمترین آنها احمد شاملو است. میرشکاک می گوید پیش از نیما خانه وجود وتفکر ما ویران شده بود. نیما برانگیخته شد تا به ما بگوید دیر زمانیست که با خود نفاق میکنید. باطن شما ویران شده اما همچنان به ظاهر چسبیدهاید. معنای وجود شما در شعری که با آن سر وکار دارید نیست... من برانگیخته شدهام تا نفاق را از چهره شما بردارم.
نویسنده در این سطرها اشاره به از دست رفتن هویت فکری و عرفانی ما دارد و اینکه شاعران معاصر چطور با درماندگی، تنها به تقلید از شاعران صدر تاریخ ادب فارسی پرداختهاند و نیما چطور نقاب از این چهرهی فروریخته برداشت. پیش از این گفتیم که نیما فرهنگ گذشته را خودفریبی میدانست. چرا چنین فکر میکرد؟ چون خود را معیار ارزیابی قول و فعل روزگار سپری شده قرار داده بود. با این منطق که؛ چون ما نمی توانیم عشق بدون حظ و حاصل داشته باشیم پس گذشتگان هم در حد همین عشق بودهاند و دعاوی آنها دروغ است.
این نیما نیست که باقی و عشق به باقی را کید و دروغ و وهم میانگارد. این تاریخ جدید ماست که با «زبان نفسانیت» سخن میگوید. زبانی که پس از نیما بزرگترین مظهر آن، احمد شاملو است. نویسنده معتقد است که «فرد منتشرِ» نیما در شعر شاملو، با صراحت کاملتری پرستش میشود و او در سایهی پرستش نفس امارهی جمعی، خود را پرستش میکند و «من» بیش از هر چیزی برای او اهمیت دارد. اگر شاملو نفس جمعی را قابل پرستش می داند برای این است که آینهایست که منِ شاعر را نشان داده و بهانهی تجلی او شوند. میرشکاک میگوید شاملو در مرتبهای از «انانیت» بود که جز خود را نمیدید. او معتقد است «منِ» احمد شاملو هیچ نظیری در شعر قدیم و جدید فارسی نداشته است؛ «اگر نیما را حوالتگوی تاریخ نفسانیت جدید بدانیم، شاملو مظهر این نفسانیت است».
من آن خاکستر سردم که در من
شعلهی همه عصیانهاست
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه طوفانهاست
من آن سرداب تاریکم که در من
آتش همهی ایمانهاست
... من زندهام به رنج
میسوزدم چراغ تن از درد
«شاملو همچون اغلب نامآورانِ جهان سوم، دچار وهم عظمت بود.» با این حال او در برابر معشوق فروتنی میکند و خود را کوچک میشمرد، اما این کوچک شمردن به چه نیتی است؟
بی تو خاموشم، شهری در شبم
تو طلوع میکنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهر من بیدار میشود
تو سخن میگویی، من نمیشنوم
تو سکوت میکنی، من فریاد میزنم
با منی، با خود نیستم و بی تو خود را در نمییابم
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوت تو بازیافتم
حقیقت بزرگ است و من کوچکم
«این کوچک شمردنِ خود موقت است و پس از رفع نیاز، دوباره غول از بطری سر بر میآورد، پس نباید به فروتنیهای گذرای شاعر دل خوش کرد و گمان برد از گردنهی غرور گذشته است. شاعر، عشق و معشوق را از آن رو میستاید که به او مجال میدهند خود را در پرتوی ستایش آنها پرستش کند.»
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
«تأمل بفرمائید به در کنار من، درکنارم، آینهای در کنارم و... . نیستانگار نمیتواند عشق بورزد مگر به خود.»
میرشکاک پس از آوردن شعری دیگر از او مینویسد: «شاملو در جذبهی سودای معشوقی است که بتواند خلأ توحید را در جان نژند او پر کند، سهمگینترین دردهای نیستانگارانه را بر زبان آورده است، دردهایی که یادآور دردهای قهرمان بوف کور هدایتند».
اما نویسنده، قائل به تفاوتی در نیستانگاری شاملو با صادق هدایت است. میگوید: شاملو نمیداند که متظاهر به نیستانگاریست، اگر نیست انگاری شاملو مصنوع نبود، خود را به هدایت ملحق میکرد. نیستانگارِ اصیل پروای دو جهان ندارد و بلکه بر خود نیز چارتکبیر زده است... به هر حال شاملو نیستانگار حقیقی نیست، چون کافر حقیقی نیست. شاملو مدام دغدغه یافتن معشوقی را دارد که سزاوار پرستش باشد و از روی سراسیمگی همه چیز را پرستش میکند، زیرا از احوال دل خود غافل است. او را برای پرستش آورده اند، آمده است تا نخستین حوالت گوی تقدیر مصنوع در ساحت عشق مجَاز باشد.
میرشکاک در یکی از مهمترین قسمتهای کتاب، در باب گریز از نیستانگاری مینویسد: «... آنچه در آثار شاملو جالب است، گریز از نیستانگاری با توسل و تمسک به عشق مَجاز است یا دقیقتر بگویم سعی در گریز از نیستانگاری با پناه بردن به مظاهر عشق زمینی. عشق مَجاز نمیتواند با نیستانگاری مقابله کند اما میتواند پناه یا تسکینی باشد تا انسانها با آن، روزگار بحران را پشت سر بگذارند و آنگاه یا به حق رو کنند یا به باطل.»
شاملو پس از گذراندن دورههایی در زندگی و پشت کردن به دغدغههای روشنفکری، احزاب سیاسی و تودهها، در تلاش است به واسطهای خود را از بند رها کند و آن واسطه «عشق» است. او به محض یافتن پیکرهای که نمود عشق مَجاز باشد، حاضر است همهی بتهایش را بشکند.
«آیا شاملو میدانست اگر بگوید:
با چشمان تو
مرا به الماس ستارهها نیازی نیست
با آسمان بگو.
دایرهی مخاطبان خود را گسترده میکند؟»
به عقیده نویسنده شاملو سعی و جهدی دارد برای پاس داشتن عشق مَجاز و آن را ناخواسته به عنوان گریزگاهی از نیستانگاری مطرح کرده است و «از این رو در میان معاصران خود، بیشترین مخاطبان را داشته است، چرا که از نیستانگاری به عشق گریخته و ناخواسته به دیگران این دریافت اجمالی را منتقل کرده که در برابر یأسِ دمافزونی که از دیدن جهان مدرن و مناسبات آن در جان آدمی رخنه میکند، هیچ نیرویی یارای مقاومت ندارد، مگر عشق. درست در سالهایی که اخوان با تمام وجود، نومیدی فردی و جمعی را به جان میآزماید و خواسته و ناخواسته حوالتگوی عصر نیستانگاری در هر سه وجه فردی، قومی و جمعی است، شاملو با تمام امید خود دست در آغوش است، چنانکه گویی هیچ آرزویی ندارد و از هیچ حادثهای وحشت نمیکند. شاملو هر بار عیار عشق را به محک ازدواج زده و آیدا را نیز از این آزمون معاف نکرده. مادری کردن معشوق در حق عاشق، یگانه پاسخ درست به عشق اوست و آیدا در این پایگاه به قدری مادر و همسر و سایر وجوه زنانگی را همتافت میکند و شاعر عاشق را از تمام این وجوه بهرهمند میسازد که به نخستین اسطورهی شعر معاصر بدل شده است.»
و اما اخوان...
اخوان شاعر دیگری است که نویسنده، اشعار او را مورد بررسی قرار داده و بعد از آن مجددأ سراغ فروغ میرود که در یادداشت شمارهی بعد به آن خواهیم پرداخت.