چنانچه در یادداشت شمارهی اول، بخشهایی از کتاب را با هم خواندیم، نویسندهی کتاب، برخی اشعار فروغ فرخزاد، نیما یوشیج و احمد شاملو را بر محوری که مدنظر داشت، مورد بررسی قرار داده بود. اینک میپردازیم به اخوان ثالث.
میرشکاک در بخش دیگری از کتاب با عنوان «اخوان و نیستانگاری محض در برابر شاملو» وارد شعر اخوان ثالث میشود. در ابتدا توضیحاتی در مورد پیشینهی شعری، راهی که اخوان طی کرده و ویژگیهایی که او را از سایر شاگردان نیما متمایز کرده بود میدهد، سپس اشاره میکند به اینکه چطور با ورود اخوان و نزدیکی او به نیما و پیش افتادنش از سایرین، شاملو راه خود را از نیما جدا کرده است.
به عقیدهی او، اخوان با تسلطی که بر ادب قدیم فارسی داشت و با زبان استوار و مبتنی بر باستانگرایی خود، با قدرت راه نیما را هموار کرد و کسی نمیتوانست توانایی او را ندید بگیرد. شاملو و اخوان هر دو در نیستانگاری مشترک بودند. «اخوان، غالبأ من حیث لایشعر، سخنگوی آن گروه از قوم ایرانی بود که یا اسلام را از منظر اباحه مینگریستند یا شعوبیگری، اما شاملو سخنگوی اقلیتهایی بود که ضمن سکوت کردن درمورد کیش و آیین موروثی خود، هرگونه کیش و آیینی را نفی میکنند.»
نویسنده ادامه میدهد؛ اخوان در همان ابتدای شاعری به محض اینکه نخستین بنای عشق صوریاش فرو میریزد و معشوق از دست میرود، مستقیم و چهره به چهره با نیستانگاری مواجه میشود. «البته در این مواجهه، همواره دستاویزها یا بهتر بگویم گریزگاههای موقت و ناپایداری پیدا میکند که با تکیه بر آنها با نیستانگاری درافتد؛ حزب توده، مصدق، استغراق در بیخبری و بیخویشی ناشی از بنگ و باده و افیون و خورد و نوش و لذت آغوش و از همه قابل اعتناتر، درآمیختن اسطوره و ایدئولوژی و گریختن به آفاق موهوم باستانگرایی.»
اخوان آنطور که نویسنده شرح میدهد، از همان جوانی آرمانهایی داشت و هیچگاه از آن آرمانها خود را رها نکرد. بعد از برگشتن از حزب توده، به جای آنکه مثل شاملو آرمان عدالتخواهی را رها کرده و به عشق رو بیاورد، این آرمان را در قیام مزدک بامدادان نیشابوری جستوجو میکند و چون فقط با نیمی از داعیهی مزدک موافق است، وجه آرمانی و اخلاقی خود را در زردشت میجوید و برای خود، از آمیزهی مزدک و زردشت، همتافت «مزدشت» را میتراشد و خود را مزدشتی مینامد. این آرمان موهوم که وجه باستانگرایانهی سوسیالیسم و کمونیسم است، هرچند هیچ هوادار و هواخواهی جز خود مرحوم اخوان نداشت و راه به هیچجا نبرد، دستاویزی بود که شاعر بتواند موجودیت فکری و اخلاقی خود را در هر شرایطی با آن توجیه کند و مهمتر اینکه بتواند با نیستانگاری مواجه شود.
میرشکاک در بخشی از کتاب، به ملازمت ناامیدی و نیستانگاری پرداخته و مینویسد: «شاید هیچ نیستانگاری در آغازِ ابتلا به این مصیبت، ناامید نباشد اما کمتر کسی یافت میشود که در نیمهی راه، از گریبان ناامیدی سر برنیاورد. اخوان بر اثر شکستی که در عشق مَجاز خورده بود، مستعد نومیدی دامنگستر بود و هنگامی که در تحزب سیاسی نیز شکست خورد و آرمان جمعی وی نیز در پی آرمان فردی بر باد رفت، جز ناامیدی برای او راهی باقی نماند.» در آثار اخوان، تدریجأ افق ناامیدی، همه جا و همه چیز را در خود فرو میپوشاند.
«آیا میتوان گفت که سرشت اخوان به غم و اندوه و نومیدی گرایش بیشتری دارد و این شاعر _فارغ از نیک و بد روزگار_ ترجیح میدهد که جهان را خاکستری ببیند؟ آیا میتوان گفت که این شاعر علیرغم شادخواری، هرگز توسط شادی برانگیخته نمیشود و بالعکس، غم و درد و اندوه و از این قبیل، قوهی شاعرانهی او را به غلیان درمیآورد؟»
میرشکاک سپس شعر «اندوه» اخوان ا بررسی کرده و از فضای هولناک این شعر میگوید که گویی فرجامین تصویر از هستی و ادراک بشری است:
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست میبارد
در شب دیوانهی غمگین
که چو دشت، او هم دل افسردهای دارد
در شب دیوانهی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست
همچنان میبارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
«تا شاعری ذاتأ با چنین تصاویری نسبت نداشته باشد، ذهن و زبان وی، مهیای درک و ارائهی چنین فضایی نمیشود هرگاه آرمانگرایی در عقل و نفس کسی تصرف تام و تمام داشته باشد و از بد حادثه، آن آرمانها بر باد رفته باشند، گرایش به خاکستری دیدن هستی و اندوهبار دیدن جهان، در سرشت وی ریشه میدواند و این ریشه به مرور زمان سترگتر میشود تا جایی که بر سرنوشت وی سایه میاندازد و البته اگر هنرمند باشد، میتواند در سایهی چنین سرنوشتی دست کم، افشاکنندهی تقدیر تاریخی قوم خود و حتی انسان به معنای عام و بیحد و مرز باشد؛ و اخوان از این دست شعرها که متضمن حوالتگوییاند بسیار دارد.»
میرشکاک، شعر «زمستان» اخوان را ورود او به متن نیستانگاری میداند:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
.
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
و...
به نظر نویسنده، «زمستان» در چنان اوج و اعتلایی قرار داشت که شاید خود شاعر هم گمان میکرد که تجدید و تکرار چنین شعری محال باشد. اما شاعر، دانسته و ندانسته، خواسته و ناخواسته، بر مدار حوالتگویی میگشت و تقدیر او این بود که زوایای تاریک نیستانگاری و نسبت فرد و جمع ما ایرانیان را با این ورطه معلوم کند.
او میگوید اخوان نمیتوانست مثل شاملو عمر خود را صرف یافتن معشوقی کند که آینهی او و هستی پیرامون او باشد. نه فقط به این علت که زنان را در دایرهی غریزه محدود میدید بلکه بیشتر، از آن رو که تقدیر وی مواجهه با سهمگینترین وجوه نیستانگاری بود.
«اخوان متعلق به قلمرو سنت است و شاملو به قلمرو مدرنیته. هر دو نیستانگارند اما اخوان نه تنها در زبان و ذهن و ضمیر به باستانگرایی میرود بلکه در عالم خیال، تصوری آرمانی از ایران دارد که چندهزار سال از تاریخ آن سپری شده است... اما شاملو به چنین توهمات دور و درازی نیازمند نیست. برای درامان نگه داشتن او از نیستانگاری، یک تن کافی است؛ تنی که اولأ باید پیکری زنانه و مادرانه باشد، ثانیأ آینهای که بتواند در وحدت خود، کثرت اجتماع را نشان بدهد و هرگاه شاعر به لبهی پرتگاه نیستانگاریِ جمعی میرود، او را به خود بازگردانده و از خطر برهاند. اما اخوان که از چنین آینهای بیبهره است، با یکایک وجوه نیستانگاری، جانانه درهم میپیچد.»
همانطور که نویسنده گفته است، اخوان در شعرهایش، انقطاع امروز از دیروز و غیرقابل احیا بودن تاریخ گذشته و دوزخی بودن وضعیت کنونی در جهان مدرن را نشان میدهد. «او حقیقتی را برملا میکند که در سراسر جهان کنونی موج میزند، این حقیقت، غیرقابل سکونت بودن زمین برای کسانی است که سرشتی پاک و بیآلایش دارند. به عبارتی، کسی که هنوز از آسمان منقطع نشده است، زمین برایش جز دوزخ چیزی نیست.»
میرشکاک در بخشی دیگر، در ادامهی شعرهای اخوان، به شعر «چاووشی» او که آن را از ماندگارترین آثار ادب معاصر میداند اشاره کرده و سه نحوه زیستن در جهان نیستانگار را در بیان شاعر نشان میدهد. او این شعر را برزخی درمیان دو فصل از زندگی شاعر به شمار آورده که شاعر در آن، تسلیم نیستانگاری شده است.
اما سه نحوه زیستن در جهان نیستانگار از نظر اخوان چیست؟ «راه نخست؛ سر به راه بودن و ننگ تسلیم همراه با نوش و راحت و شادی است که صورت غالب انسانها رهروان آن هستند. راه دوم، از برزخ میان تسلیم و ستیز میگذرد؛ هرگاه رونده به ستیز متمایل شود، ستم میبیند و هرگاه به تسلیم رو بیاورد، کسی را با او کاری نیست. راه سوم، یکسره اعراض از ننگ تسلیم و تنیدن در ستیز و پیکار با حافظان وضع موجود است... .» اما از نظر میرشکاک در هیچیک از این راهها، اثری از بندگی حق و تقدس نیست. دو راه نخست به نیستانگاری منفعل قابل تحویلند و راه سوم به به نیستانگاری فعال. در نیستانگاری فعال، وضع موجود نفی میشود اما از وضع موعود هم خبری نیست. «اخوان، ناخواسته حنجرهی قومی میشود که میدانند چه نمیخواهند اما نمیدانند چه میخواهند.» یعنی گشتن در راهی بیفرجام:
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هرجا که پیش آید
...
بیا ای خستهخاطر دوست
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راهِ بیفرجام بگذاریم.
●
میرشکاک شعر «باغ بیبرگی» اخوان را هم از نمونههای دیگر حوالتگویی این شاعر و از عجایب طرح نیستانگاری در شعر معاصر میداند. «تا آنجا که بنده به خاطر میآورم، جز در همین شعر، اخوان نتوانسته یا نخواسته از منظری چنین غافلگیر کننده به نتایج و توابع اجتماعی نیستانگاری بپردازد (پاییز زیباست، نیستانگاری پاییز است پس نیستانگاری زیباست)
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد و نمناکش
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
...
گو بروید یا نروید هرچه در هرجا که خواهد
یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
و ...
در این شعر، هستی بشر یا لااقل هستی گروه عظیمی از بشریت که ما باشیم، در سومین فصل سال، برای ابد متوقف شده است و شگفتآور اینجاست که این توقف، زیبا و شکوهمند به نظر میآید:
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
اگر در نیستانگاری و نتایج و توابع آن از چنین منظری بتوان نگریست، هولانگیزی و خوفناکی، جای خود را به صبر و سکون و آرامش میدهد، اما ماندن بر این منظر و نگریستن از این چشمانداز، نمیتواند دیرپا باشد.»
نویسنده، پس از آنکه شعرهای «ساعت بزرگ» و «قاصدک» اخوان را بررسی میکند، میگوید: «گیرایی و مانایی اینگونه شعرها تا پایان تاریخ نیستانگاری بر دوام است... پدیدآوردن چنین آثاری، نیازمند طبع و طبیعتی متمایز، اصیل و مرگآگاه است و هیچ نسبتی با توهمات و تصورات ایدئولوژیک ندارد.»
گویی میرشکاک هشدار میدهد که هرچه باشد، شعر اصیل از غیراصیل شناخته خواهد شد و شاعرانی که بدون اصالت یا به جان آزمودنِ نیستانگاری و یا ازپسِ ایدئولوژی بخواهند صرفأ به کلمهبازی بپردازند، ناکام خواهند ماند.
«اصالت نیستانگاری، ورای درک و فهم ایدئولوژیک است... هرگونه ایدئولوژی دیگر را دائر مدار آفرینش ادبی و هنری کردن، اقتدا به ادبیات حزبی و انصراف از اصالت و رفض ذات شعر و هنر و تنیدن در قشریت است.»
●
نویسنده، بار دیگر سراغ شاملو و راه گریز او از نیستانگاری در مقایسه با اخوان میرود: «شاملو با یافتن موعود فردی خود، به ناامیدی و نیستانگاری پشت میکند و اخوان بدون یافتن هیچ موعودی _اعم از فردی و جمعی و تقویمی و تاریخی_ چنان سر در مغاک ناامیدی و نیستانگاری فرو میبرد که گویی جهان به پایان رسیده یا در شرف نابودی است.» سپس با آوردن قطعه شعری از شاملو:
و تنات
رازیست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با مناش در میان میگذارند
مینویسد: «در آستانهی چهل سالگی چگونه میتوان به چنین جانپناهی گریخت؟ چرا اخوان دنبال چنین جانپناهی نمیگردد؟ آیا باور ندارد که عشق میتواند او را از ورطهی یأس و نومیدی برهاند؟ بیگمان درک اخوان از عشق نقصانی ندارد و او حتی پس از برباد رفتن عشق روزهای نوجوانی، همچنان میتواند عشق بورزد و عاشق شود اما حریفی نمییابد که لایق «عشق دوسره» باشد.»
●
بخش بعدی، «اخوان و نیستانگاری جمعی» است. در این بخش، سراغ دفتر «از این اوستا» میرویم که میرشکاک، آن را از حیث پرداختن به نیستانگاری، نه تنها برترین مجموعه شعر اخوان، بلکه برجستهترین دفتر در ادبیات معاصر میداند. از درخشانترین اشعار این دفتر میتوان «کتیبه» را نام برد که در آن با وجه جمعیِ نیستانگاری مواجهیم.
فتاده تخته سنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدگر پیوسته، لیک از پای و با زنجیر
.
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن
لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
.
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم.
و...
«حوالتگویی شاعر در این شعر بیمانند است... تخته سنگ، وضع موجود است، به وسوسهی صدایی یا ندایی در بیداری یا خواب، جمع برانگیخته میشود که تخته سنگ را از این رو به آن رو بگردانند. چه کسی این زنجیریان را از خاص تا عام به بازی گرفته است؟ تقدیری که از دسترس تدبیر فرد و جمع بیرون است و کنش جمعی در آن هیچ نقشی ندارد. هرجا که کنش جمعی عبث باشد، لاجرم کنش فردی نیز فرجامی نخواهد داشت و از آنجا که فرد و جمع در هر موقعیتی که باشند نمیتوانند بدون کنش به سر ببرند، به ناگزیر بازیِ نیستانگارانهی زیر و رو کردن تخته سنگ (وضع موجود) از سر گرفته میشود.... با اینکه جز به واسطه ایمان به خدا نمیتوان از نیستانگاری جان به در برد، اما عرفانبازی و تصوف اسماء و دم از جلال و جمال زدن درعین غربزدگی و بندگی عادات، پوشاندن نیستانگاری با نیستانگاری است.»
●
به نظر میرسد خواننده تا این بخش از کتاب، اساس مباحثی که نویسنده قصد بیان آن را داشته دریافت کرده باشد. در بخشهای پایانی نیز، نویسنده، بحثهای تکمیلی و مهم خود را درمورد شاملو، اخوان و فروغ مطرح و به جمعبندی میرساند. در بخشی، باز سراغ شاملو رفته و زوایای عشق او به معشوق- مادر را نشان میدهد. سپس میان اخوان و شاملو به قضاوت مینشیند که در گریز از نیستانگاری، حق با کدام یک از دو شاعر است؟ عشق یا نیستانگاری؟ و خود، پاسخ میدهد: « یکی از راههای مقاومت در برابر نیستانگاری، عشق است اما در روزگار ما، بازشناختن عشق از هوا و هوس، به همان اندازه دشوار است که بازشناختن راست از دروغ. به هرحال در مواجهه با نیستانگاری حق با شاملوست. البته اخوان خطا نمیگوید و درست میبیند. جهان به راستی همان جهانی است که اخوان تصویر میکند، اما درست بودن گزارش اخوان ما را ملزم نمیکند که از منظر یأس، به هستی خود و پیرامون خود بنگریم.»
●
میرشکاک در بخشی دیگر با عنوان «ظاهربینی ایدئولوژیک و نیستانگاری» بحثش را با این سوال آغاز میکند که «آیا هر شاعر یا نوسندهای که در آثار خود، نیستانگاری را نشان میدهد و به وجوه گوناگون آن میپردازد یا نتایج و توابع آن را مطرح میکند، نیستانگار است؟» و پاسخ میدهد: «معرفت به عوارض نیستانگاری و ساحات متفاوت آن، به معنای استغراق در آن نیست.» و شاهد مثالش را شهید آوینی قرار میدهد که درخشانترین چشماندازها را در باب نیستانگاری دارد.
او همچنین مینویسد: «حوالت شاعر یا نویسنده (هنرمند و متفکر به معنای عام و فراگیر) این است که تقدیر حاکم بر انسان و جهان را به قدر وسع خود نشان دهند و موقعیت انسان را به یاد وی بیاورند... البته شاعر یا نویسندهای که از شرایط خود و دیگران آگاهی نداشته و درد و رنج را به جان نیازموده باشد، در کار خود موفق نخواهد بود.»
و اما در آخرین مبحثی که ما از این کتاب مرور خواهیم کرد، بار دیگر به فروغ باز میگردیم. میرشکاک معتقد است که سه دفتر نخست فروغ یعنی اسیر، دیوان و عصیان، با اینکه جلوههایی از نیستانگاری زنانه را نشان میدهد آنقدر قابل اعتبار نیست که اینجا به آن بپردازیم. زیرا فروغ در اینها هنوز از حدود زنانگی صوری فراتر نرفته و طغیان او هم فراتر از انکار عرف نمیرود. و مینویسد: «فردیت ممتاز فروغ، در «عصیان» تجلی خود را آغاز کرده است، اما کمال این فردیت با «تولدی دیگر» آشکار میشود. تولدی دیگر، مطلع نیستانگاری زنانه است. اما شگفتآور این است که نیستانگاریِ فروغ از همان آغاز، با ایمان همراه است. در تولدی دیگر هیچ نسبتی با شرک و کفر ندارد... و جز گاهی که به عالم زنانگی برمیگردد و مغلوب عواطف خود میشود، زنی سخن میگوید که به ژرفای نیستانگاری رسیده و در حال برگشتن از آن است.»
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظهی باران را گویی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره، شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست.
«نیستانگاری فروغ از حدود تقویم فرا میرود و به پایان تاریخ میرسد، دلهرهی این شاعر و اضطرابی که بر وجود وی چیره شده در این درک و دریافت ماورایی ریشه دارد که نه تنها شاعر و محیط پیرامون وی، نه تنها زمین، بلکه جهان در معرض ویرانی و از میان رفتن است.»
نویسنده سپس گریزی میزند به راه فروغ برای برونرفت از نیستانگاری و پایان همین شعر را گواه میآورد که فروغ هم برای گریز، به همان راهی متوسل میشود که شاملو شده بود: «فروغ در پایان این شعر، همچون شاملو در گریز از «نیستی محتوم» به عشق متوسل میشود، اما پایان کلام وی نشان میدهد که عشق هم در منظر او نمیتواند بر نابودی محتوم چیره شود.»
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد.
«فروغ فرخزاد به گواهی آثار اولیهاش از همان روزی که عشق را شناخته، به ملازمت آن با مرگ پی برده است و عاشقانههای او نیز حتی آنجا که از مرگ سخن نمیگوید مرگآگاهند.»
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایهای ز امروزها، دیروزها
◦
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم
◦
غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که درگذرم
گمشده در غبار شوم زوال
رهِ تاریک مرگ میسپرم
مرگآگاهی فروغ در «تولدی دیگر» و «آغاز فصل سرد» بسیار فراتر و پیچیدهتر از مرگی است که در اسیر، دیوار و عصیان میبینیم. این مرگآگاهی، تنها، وقوف به زوال خود نیست بلکه آگاهی از زوال هستی است.»
میرشکاک معتقد است که برجستهترین آثار فروغ بر مدار ناپایداری و شکنندگی و تنهایی شکل گرفته است.
شبها که میچرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که میپیچد مهی خونین
در کوچههای آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشههای روحمان، تنها
در ضربههای نبض میجوشد
احساس هستی، هستی بیمار
از نظر نویسنده، نیستانگاریِ فروغ «درونجوش» است و در جواب این سوال که آیا میتوان هر نیستانگاریِ زنانه را درونجوش دانست جواب میدهد: «شاید اگر چند شاعر در تراز فرخزاد میداشتیم، پاسخ گفتن به چنین پرسشی امکان داشت. مسلمأ زنها از مردها «نهانروش» ترند و در پنهان کردن عواطف خود توانایی بیشتری دارند، اما نمیتوان ادعا کرد که نیستانگاری زنانه، لزومأ درونجوش است.»
نویسنده در دو بخش پایانی این فصل با عنوانهای «فرخزاد و نیستانگاری فرد منتشر» و «فرخزاد و تحویل دین به ایدئولوژی و اباحه» نمونههای دیگری از آن حوالتگوییهای شاعر و نیز نگاه خاص فروغ به فرد منتشر را بررسی میکند. در قسمتی میخوانیم: «فرخزاد نیز همچون شاملو در مقابله با نیستانگاری، به عشق تکیه میکند؛ ولی آگاهی و نگاه و سکوت را به عشق میافزاید:
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیکتاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید
دیوانهوار دوست بدارم
◦
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سکوت
«... میتوان با رجوع به دو مصرع بعدی گفت که مراد شاعر از آگاهی و نگاه، به خودآمدن است، آنجا که میگوید:
از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را
آشکار است که ناخواسته، مخاطب را به «خودبنیادی» فرا میخواند. البته فرخزاد بیشتر از شاملو و اخوان در نسبت با نیستانگاری، تردد وتذبذب نشان میدهد. آیا این حال، ناشی از حساسیت زنانهی اوست؟ پاسخ به این پرسش دشوار است. شاعر (چه زن و چه مرد) به شرط آنکه مقلد نباشد، سخنگوی وجود است. نجات دهندهی خود را در آینه یافتن، به همان اندازه که میتواند به خودبنیادی تأویل شود(که در اینصورت دور نیستانگاری از سر گرفته خواهد شد) میتواند به آیاتی همچون «ان الله لایغیّر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم» تأویل شود. شاید افلاطون حق داشت که شاعران را از اتوپیای موهوم خود بیرون کرد. سخنی که چندپهلو باشد و به طرفین تناقض تأویل شود و با هر دو وجه، نسبت متساوی داشته باشد، موجب آشفتگی خاطرِ ساکنان اتوپیا خواهد شد.
●
میرشکاک در پایان این فصل مجددأ این نکته را بیان میکند که میتوان چنین محوری را در شعرهای دیگر معاصران نیز دنبال کرد، اما هیچکدام از شاعران معاصر به اندازه این چند نفر، به موقف «حوالتگویی نیستانگارانه» نرسیدهاند.
●
فصل سوم کتاب نیز، اختصاص دارد به هشت مقاله از مقالات این نویسنده، که پیش از این در مجله سوره به چاپ رسیده است.
مسلمأ در این یادداشت، فرصت پرداختن تفصیلی به بسیاری از نکات و مباحث دقیق و مهم نویسنده وجود نداشت و سعی بر این بود که شرح مختصری از مباحث بر محوری مشخص آورده شود و لذا مطالعهی تفصیلی آن به خواننده واگذار شود.