جمعه, 02 آذر,1403 |

دلم

دلم
شبیه بادبادکی
هم آغوش شاخه ها شده است
و من
کودک لالی که
صدای فریادش را
تنها، درخت می شنود .


شهریار شفیعی


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

11 بهمن 1395 2222 0 4.67

آتش

گرفت از شعله ای جانسوز قلبم ناگهان آتش

رسید از داغ سوزانش به مغز استخوان آتش

 

خبر با حجم دود و داد در اخبار پیچیده

گرفت از شهر پر آشوب چندین قهرمان آتش

 

چگونه آتش سوزان دل خاموش خواهد شد

که می بیند گرفته دامن آتش‌نشان آتش

 

نبردی نابرابر یک تَن و صدها تُن از آهن

گرفت آوار راهش را و برد از او امان آتش

 

صبوری تا کجا وقتی نمی دانم کجا مانده

که بی انصاف از او نگذاشت باقی یک نشان آتش

 

کسی که اهل پرواز است روزی پر زند حتی

اگر روی سرش آوار شد از آسمان آتش . . .

 

 

-مهشید مصلحت جو


مهشید مصلحت جو | دوره پنجم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 2457 0 3.78

جریان تماس شهرستان ادب!

بعد از کلی دلواپسی که آیا برای دورۀ ششم آفتابگردان‌ها قبول می‌شوم یا نه، بالاخره پیامکی به دستم رسید. بار اولی بود که برای دوره‌ای این‌چنینی ثبت‌نام می‌کردم و اصلاً هم احتمال قبولی نمی‌دادم. بین این‌همه شاعر و شعر خوب، شعر من چه محلی از اعراب می‌توانست داشته باشد؟ آن‌طور که در فراخوان آمده بود، اواسط آذر نتایج اعلام می‌شد. کمی منتظر ماندم تا خبری از قبولی برسد، که نرسید. برای همین کلاً قید قبولی را زدم و برای دلخوشی به این فکر می‌کردم که شعرم را بهتر کنم و مطالعه‌ام را بیشتر. یکم دی‌ماه وقتی میان انبوه پیامک‌های تبلیغاتی، پیامکی به دستم رسید که ابتدایش نوشته بود «شاعر محترم!» شوکه شدم! چه کسی می‌داند من شعر می‌نویسم؟ یا اگر هم می‌داند، چطور این‌همه با احترام خطاب کرده! خنده‌ام گرفت. احتمال دادم اشتباهی پیش آمده و مثلاً شمارۀ من را به جای شمارۀ یکی از اساتید محترم شعر فارسی وارد کرده‌اند. مثل همۀ ییامک‌های تبلیغاتی می‌خواستم پاکش کنم، ولی لفظ «شاعر محترم» قلقلکم داد تا آخر متن را بخوانم و دیگر تا حد نهایت شوکه شوم! معلوم شد اشتباهی رخ نداده و حتی اگر لفظ «شاعر» برای دست انداختن بنده هم باشد، به‌هرحال شعر من دیده شده است. شوکه و درعین‌حال ذوق‌زده بودم. تا الآن که احتمال قبولی هم نمی‌دادم حتی، زندگی راحتی داشتم؛ اما از وقتی دیدم در پیامک نوشته است که بابت دورۀ دوم داوری با شما تماس خواهند گرفت، یک هفته خودم هم نمی‌دانستم چطور شب و روز را می‌گذرانم. نمی‌خواهم خیلی از حال و هوای آن هفتۀ پراسترس بنویسم؛ اما خالی از لطف نیست بدانید که بعد از گذراندن یک‌هفته که مدام منتظر تماس بودم و هر شمارۀ ناشناسی که زنگ می‌زد را بی‌معطلی جواب می‌دادم و هیچ‌کدامشان هم شهرستان ادب نبود، بالاخره تماس گرفتند درحالی‌که بنده نمی‌توانستم جواب بدهم! من بی‌نماز درست موقع زنگ خوردن گوشی سر نماز بودم و شاهد ویبرۀ موبایل! خب شاید تماس مهمی هم نبود. چه‌کسی احتمال می‌داد درست موقع صحبت کردن با خدا آن اتفاقی که منتظرش بودی بیفتد. به همین اندازه که بنده منتظر تماس دوستان شهرستان ادب بودم، اگر منتظر ظهور آقا بودم مطمئناً تا به حال خیلی اوضاع جهان فرق می‌کرد. نشد تماس را جواب بدهم و قطع شد. تماس بعدی هم وقتی گرفته شد که سوار موتور سیکلت بودم. خوشبختانه راننده نبودم، ولی حالا مگر گوشی وامانده را می شد از جیب درآورد!؟ بعد از این‌که خطر سرنگونی موتور در اثر تکان‌های بندۀ حقیر در جهت دسترسی به گوشی موبایل از بیخ گوشمان گذشت، گفتم «بله، بفرمایید». پشت خط دوست عزیزی بود که خودش را معرفی کرد و گفت از شهرستان ادب تماس گرفته است. منتها سر و صدای خیابان و صدای آهسته آن جناب، نگذاشت متوجه اسم شریفشان و همچنین باقی صحبت‌هایشان بشوم. آنقدر صدای دوست عزیزمان کم بود و سروصدای خیابان زیاد، که دیگر کفری شده بودم. چاره‌ای نبود جز اینکه خودم داد بزنم و صحبت کنم! خیلی دلم می‌خواست به ایشان هم بگویم «آقا! جان هرکس دوست دارید، داد بزنید»! بعد از یک هفته درست روزی و در زمانی با بنده تماس گرفته شده بود که گویا احتمال می‌دادند نمی‌توانم صحبت کنم، تا بلکه بندگان خدا از شر خودم و شعرهایم خلاص شوند. حالا همۀ این‌ها یک طرف استرس و دلهره و ماجراهای بعد از تماس تا اعلام نتایج هم یک طرف دگر.


الهام عظیمی | دوره دوم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 421 0

شعر گفتن در اتوبوس!

بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم که به دوستانم سری بزنم. پس از طی راهی طولانی به محل مورد نظر رسیدم. اما هنوز درست و حسابی چاق‌سلامتی نکرده بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد.

شماره برایم کاملاً ناآشنا بود؛ بعد از کمی معطلی بالاخره پاسخ دادم. خانمی از آن طرف خط گفت: «از شهرستان ادب تماس می‌گیرم.» من که انتظار این تماس را نداشتم، جا خوردم! خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «خواهش می‌کنم، بفرمایید امرتون رو، در خدمتم.»

آن بندۀ خدا شروع کرد به پرسیدن سؤالاتی که جوابشان برای دوستانم که از قضیه هیچ اطلاعی نداشتند، بسی جای تعجب داشت. گاهی خندۀشان می‌گرفت، گاهی اخم می‌کردند. بعد از این‌که صحبت‌هایم تمام شد، گفتند:‌ «تا حالا ندیده بودیم این‌قدر رسمی صحبت کنی! قضیه چی بود؟» من هم سیر تا پیاز ماجرا را برایشان گفتم.

قسمت جالب ماجرا ارسال آن یک بیت بود. بماند که من از آن خانم خواستم با کمی تأخیر شعرم را ارسال کنم، اما باز هم مجبور شدم هنگام برگشت به خانه و در میان انبوه جمعیت حاضر در اتوبوس آن بیت را بگویم.

درست از همان لحظه‌ای که قصد کردم شعر بگویم، خانمی که کنارم نشسته بود، شروع کرد به بلندبلند با تلفن همراهش صحبت کردن. سعی کردم خودم را کنترل کنم و چیزی نگویم؛ اما دیگر امانم را برید. برگشتم و نگاه پرمحبتی (بخوانید چشم غرّه) نثارش کردم! اما اگر فکر می‌کنید که حتی ذره‌ای از بلندی صدایش کم کرد، سخت در اشتباهید!

بالاخره هر چه بود، آن بیت را گفتم و از آنجا که می‌دانستم در آن فضا بهتر از این نمی‌شود فکر کرد، همان را برایشان ارسال کردم.

امیدوار بودم آن‌ها متوجه شوند که چه شرایط سختی بر من گذشته و آن یک بیت چقدر برای من ارزشمند بوده است.

 

زهرا مرتضایی دوره ششم آفتابگردانها


الهام عظیمی | دوره دوم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 431 0

برگرد!...

لرزید بنای شانه از این آتش

ای کاش که یک نشانه، از این آتش...

برخیز! کبوترانه از این آوار

برگرد! سیاوشانه از این آتش

 


سیده مریم اسدالهی | دوره پنجم آفتابگردان ها

03 بهمن 1395 2090 0 4

صلح

تمام روز 
برای رسیدن به او جان می کندم
که شب
تنها از زندگی
بالشمان مشترک شود
اما من
هیاهوی میدان مرکزی شهر بودم
قبل از اعدام 
و او
آرامش کشوری ویران بود
بعد از صلح...

 

شهریار شفیعی 
 


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

03 بهمن 1395 2183 0 3

دنیا بی "بودنت"...

وقت شب از نبود تو شبخیز می شود

ماه از غروب چشم تو لبریز می شود

وقتی که می روی نفس برگ می رود

نوروز هم بدون تو پاییز می شود

بانوی باشکوه غزلهای من بیا

با رفتنت ترانه غم انگیز می شود

بی "بودنت" تمام زمین خشک سالی ست

این سد پلک هاست که سر ریز می شود

***

برگرد ای شروع زمین با نوازشت

دامان دشت غم زده گلریز می شود

زیبا ترین ستاره دریای آسمان

تابیدنش کنار تو ناچیز می شود

و آب می شود یخ احساس این جهان

لبخند تا به چهره ات آویز می شود

بر گرد چون که رخوت این قلب خسته را

شور و شر  نگاه تو تجویز می شود...

#امیرمحمد_عسکرکافی


امیرمحمد عسکرکافی | دوره پنجم آفتابگردان ها

03 بهمن 1395 3059 1 3.8

تسلیت

آتش خبر آورد راه آسمان باز است.... پروانه پر وا کرد، رخصت هست جانم را.....؟؟


عظیمه رئیسی مهرآبادی | دوره پنجم آفتابگردان ها

02 بهمن 1395 2042 0 2.75

بغض ناگهان...

خورشید باید فکر سقف بهتری باشد

وقتی پس از هرشب، شبی پشت دری باشد...

فرقی ندارد ماه‌های تلخ در تقویم

وقتی که دی، بغض گلوی آذری باشد

هرلحظه ابر هر خبر می‌بارد  و شاید

بر دوش ساعت گریه‌ی نامه‌بری باشد

باور نداریم این خبر داغ است... می‌باریم...

حتی اگر کابوس، گاو لاغری باشد

پا از گلیم خود فراتر می‌نهد هربار

آتش اگر زیر سر خاکستری باشد

قد می‌کشد آتش سیاوش را ببیند تا

پایان این اسطوره جور دیگری باشد

«نه... باز می‌گردد...» تصور کن ته قصه

یک معجزه در حسرت پیغمبری باشد

امشب صدای گریه‌های مادری آمد

مام وطن ای کاش فکر «مادری» باشد...

فاطمه سوقندی
#شهدای_آتش_نشان

1 بهمن ماه1395


فاطمه سوقندی | دوره چهارم آفتابگردان ها

01 بهمن 1395 2245 2 4.5

آتش نشان

درگیر خود کرده است این آتش جهانم را

سوزانده داغش شعله شعله استخوانم را

 

دود و دم یک اتفاق آتشین ناگاه

تاریک کرده روز روشن آسمانم را

 

صبح همین امروز با اخبار تهران... آه

از دست دادم دست های قهرمانم را

 

ویرانه های زندگی در کسری از لحظه

بلعید حتی رد پای دوستانم را

 

گم کرده ام در پیچ و خم های هزار آوار

مرد پر از تاب و تب آتش نشانم را

 

پاسخ فقط بغض است و آهی سرد و تکراری

میپرسم از هرکس نشان بی نشانم را

 

در آن جهنم مانده او تنها و من اینجا

میخوانم آهسته مفاتیح الجنانم را

 

سخت است یا رب انتظار و انتظار و باز...

ای کاش آسان تر بگیری امتحانم را

 


فاطمه عارف نژاد | دوره پنجم آفتابگردان ها

01 بهمن 1395 2915 3 4

خاطرات حرم کریمه


آمدم با دفتری از شعرهای نوبرم/
آمدم سوی نگاهت ماه بانوی حرم/
از دری که می برد قم را به آغوش بهشت/
عطر مشهد می وزد سمت خیابان ارم/
می نشینم روبه روی حجره ی پروین و بعد/
بیت باران قطره قطره می چکد بر دفترم/
نم نم باران و ایوانی سراسر خاطره/
می دود با خاطراتم کودکی دور و برم/
می پرم از روی ایوان و کنار حوض آب/
می چکد آب وضوی پیرمردی بر سرم/
چادر گلدار زیبایم دوباره خیس خیس
باخودم آهسته می گویم: نبیند مادرم!/
بعد بازی با کبوترها و نور و آینه/
محو سرخوردن به روی خاطرات مرمرم/
خادمی با مهربانی یاد من می آورد/
از زمان کودکی در آرزوی آن پرم/
باصدای زنگ گوشی تازه می آیم به خود/
مادرم پیغام داده تا به یادش در حرم...

مینا شیرخان | دوره پنجم آفتابگردان ها

30 دی 1395 1964 1 4.13

برای اهالی غزه

هر روز هراس و بوی خون در هر سو

تکرار نبرد سنگ و تانک ، رو در رو

هر شب خواب درخت زیتون ، اما ...

هر صبح سلام می دهد جنگ به او


زهرا هدایتی | دوره پنجم آفتابگردان ها

29 دی 1395 2163 0 3.5

تقدیم به کودکان مظلوم فلسطین

تقدیم به کودکان مظلوم فلسطین
به مناسبت ۲۹دی ماه روز آزادسازی غزه


‏‏‏‏‏‏من کودکم
دنیای من بازی ست
با دست های کوچکم
با تکه های کاغذ رنگی
سبز و سفید
سیاه و سرخ 
هر روز می سازم
یک موشک جنگی


من کودکم اما
استادِ نقاشی
دیروز فهمیدم
او با خودش خودکار قرمز داشت
او خانه های دفتر نقاشی ام را خط خطی می کرد


باید بگویم حرف هایم را
 با این کلاغ پیر همسایه
که  از حصار بین آدم ها
از مرز بیزارم
ولی این بار
این خانه ها سهم من از این بوم نقاشی ست
سهم من از دنیاست

من کودکم دیوانه ی بازی
یک بازی سنگی
 با غرش یک نره دیو زشت
یک غول بی شاخ و دم جنگی

من با توام با تو
ای دیو دنیاخوار کودک کش
با تو که می بالی
به بودن این مرز پوشالی

تا دست هایت را
دور گلوی شهر میپیچی
بازی برای کودکان سرزمین ما همین بازی ست
با سنگ
با کاغذ
با قیچی

شاید بخندی
شاید بگویی با خودت این حرف ها تنها
رویای خام کودکان شهر ما غزه
این خط باریک است
آری!
ولی من خوب می فهمم
تعبیر این رویا
چون صبح نزدیک است...


سیده سارا شفیعی


مدیر آفتابگردان ها | آفتابگردان ها

29 دی 1395 5607 0 4.67

شعر بداهه دختران آفتابگردان دوره پنجم «تقدیم به کودکان غزه»

 

شعر بداهه دختران #آفتابگردان_دوره_پنجم

(به مناسبت بیست و نهم دی ماه: روز غزه، تقدیم به کودکان غزه)



بغض زمین شکست، دل آسمان گرفت

غوغای غزه در غزلی تازه جان گرفت


روزی که پای کفر و ستم باز شد به شهر

سرو سترگ باغچه رنگ خزان گرفت


دست سیاه ظلم به گهواره ها رسید

دست سیاه ظلم گل از باغبان گرفت


زیتون رنج های وطن را شبی سیاه

از باغ های شهر، تبر ناگهان گرفت


آتش دوید در وسط کوچه های شهر

خواب از نگاه غم زده ی کودکان گرفت


قلب تمام مدرسه ها تیر می کشید

از مادران غزه ولی امتحان گرفت


دنیا! نبر ز یاد که خمپاره های کور

امنیت و قرار تو را بی امان گرفت


این شهر، شهر خون و حماسه ست بی گمان،

از صبر او، امید، دوباره توان گرفت


تیرش به سنگ خورد به هرجا نشانه رفت

دشمن کمین گرفت وَ غزه کمان گرفت


نوزادهایشان همه مردان جنگی اند

هرچند قوم ابتر از آنها جوان گرفت


با رمز اتحاد فقط می توان گذشت

«زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت»


پیغاممان به گوش جهان می رسد، نترس

طوفان اگر که قاصدک از بوستان گرفت


غزه! قسم به باور بیت المقدست

یک روز انتقام تو را می توان گرفت!


#آیینه_گردانها:

#سیده_مریم_اسدالهی
#عظیمه_رئیسی_مهرآبادی
#زهرا_هدایتی
#مهشید_مصلحت_جو
#فاطمه_عارف_نژاد

 

 


سیده مریم اسدالهی | دوره پنجم آفتابگردان ها

29 دی 1395 1662 2 4.4

سوغات

جز چشم که زیر سایه ای نیلی بود

جز صورتمان که سرخ با سیلی بود

نامی که به هفت پشت این کوچه رسید

سوغات جدید جنگ تحمیلی بود

 

مرضیه شهیدی


مرضیه شهیدی | دوره چهارم آفتابگردان ها

28 دی 1395 2107 0 5
صفحه 25 از 29ابتدا   قبلی   20  21  22  23  24  [25]  26  27  28  29  بعدی   انتها