جمعه, 02 آذر,1403 |

سوژه های خنده

آن اوایل خدا که روحش را
در سرشتم نهاد خندیدم
هی به هر سوژه از زمانی که
زندگی هدیه داد خندیدم

مَهر یک نوعروس را دیدم:
یک هزار و چهارصد سکه
قید "عند المطالبه" زیرش
من به داماد شاد خندیدم

عالِمی با سواد در مکه
گفت جنس فرشته از مرد است!
چون خدا گفته جنسش از زن نیست!
من به این اجتهاد خندیدم

رفته بودم اداره ای کوچک
کمتر آنجا فساد مالی بود
چون که کار اداری ام حل شد
من به ریش فساد خندیدم

یک نفر رشوه کلانی خورد
رد او را زدند مأموران
تا به یک "کله گنده" برخوردند...
من به این اقتصاد خندیدم

چون که در یک خبرگزاری گفت
از زبان منابعی آگاه
شک نکن رشوه را فلانی خورد
من به این استناد خندیدم

روی شیب ملایم بازار
مردمان با شتاب سر خوردند!
ناقدی از "حقوق" مردم گفت
من به آن "کم سواد" خندیدم

در خبر ها مرور می کردم:
رد شدن از رکود راکد را
جایتان واقعا که خالی بود
من که آن شب زیاد خندیدم


محمد حسین فیض اخلاقی | دوره ششم آفتابگردان ها

30 اسفند 1395 1817 0 1.97

فرشته ی شاد

 

او که با قصه های شیرینش

به دلم شور و شوق می آورد

گاهی  مادر  بزرگ  ما می شد

گاهی  بازی و  کودکی  می کرد

 

زیر  طاق  بلند  ابروها

پلک هایش  چراغدان  بودند

گونه ها مثل  عکسی از دیروز

پیر و در چشم من جوان  بودند

 

لحظه های  سکوت  خانه  ما

او  طنین  صدا  و حنجره  بود

حرف هایش  هوای  تازه ی صبح

چشم هایش  هزار پنجره  بود

 

تا که یک  روز آن  فرشته ی شاد

رفت  و  با  خاطرات   او  ماندیم

قصه اش را  تمام کرد آن روز

شعر  رفتن  سرود  و ما  خواندیم

 

باز  امروز  خانه دلتنگ  و

این  تمنای   تک تک   ما  بود:

« کاش آن  روح   مهربان   و بزرگ

کاش   مادر   بزرگ   اینجا  بود!»

 

 

 

 

 


زهره دشتی درخشان | دوره چهارم آفتابگردان ها

29 اسفند 1395 1552 2 5

بر گردنم عمری ست حق مادری دارد

بر گردنم عمری ست حق مادری دارد
خورشید گونه رسم ذره پروری دارد

وقتی خدا فرمود: لو لا فاطمه...یعنی
بر کل مخلوقات زهرا برتری دارد

وقت نمازِ با شکوهش فاطمه انگار
پشت سر خود از ملائک لشکری دارد

روز قیامت بی گمان گریان نخواهد بود
هر کس برای فاطمه چشم تری دارد



زهرا خریدار است، از این جمله معلوم است
اینجا غلامِ بی نوا هم مشتری دارد

هم زهره هم زهراست، هم آیینه ی طاهاست
صدیقه ی کبری ست اهل عالم بالاست

زمزم ببین می جوشد از رد قدم هایش
جبریل هم بوده ست در خیل خدم هایش

آموخته درس نجابت مریم از زهرا
عمری ست می گیرد مدد این عالم از زهرا

نذر یتیمان می کند نان شب خود را
خرج علی کرده همه تاب و تب خود را

با نیت همسایه های خویش می گوید
در نیمه شب ها ذکر یارب یا رب خود را

زینب چو زهرا خم به ابرویش نیاورده
چون کوه بار آورده زهرا زینب خود را

زهراست بالا دست و باقی زیر دست او
آری در عالم دارد هر کس منصب خود را

ریشه دوانده عشق زهرا در دل حیدر
قرآن تماما جمع شد در سوره ی کوثر

بر سفره ی احسان او جمع اند نوکرها
هستند محتاج نگاه او پیمبرها

بار غمش بر روی دوش کوه سنگین است
شوری که از عشقش به سر افتاده شیرین است

شد توتیای چشم من خاک کف پایش
هستند جمعِ عرشیان مشتاق نجوایش

وقت سحر، وقتی که زهرا روی سجاده ست
حتی خدا هم می شود محو تماشایش

سرد است دوزخ آتشش بر عاشق زهرا
گرم است پشت شیعه از هرم نفس هایش

یک زن فقط چون فاطمه روی زمین آمد
پس تا قیامت هم نمی آید کسی جایش

از یک طرف آرام جان مادرش باشد
از سوی دیگر هست نور چشم بابایش

سنگ علی را می زند بر سینه اش ،یعنی
جان خودش را می دهد در راه مولایش

احساس غربت می کند زهرا در این دنیا
"دیدار پیغمبر" شده تنها تقاضایش

ام ابیهایی فقط زیبنده ی زهراست
هر کس که آزاده ست قطعا بنده ی زهراست

شرح فضیلت های زهرا کار هر کس نیست
هر خانه ای چون خانه ی زهرا مقدس نیست

از خشت خشت خانه اش نور خدا جاری ست
در لحن صحبت کردنش شرم و حیا جاری ست

بارانِ لطفش باز می بارد چه بارانی
با نام زهرا خانه ی دل شد چراغانی

آغاز خلقت بود با زهرا چه آغازی
پایان خلقت هست با حیدر! چه پایانی

مثل نجف یا کربلا یک روز می سازند
ایوان برای فاطمه به به چه ایوانی

یک روز می آید که شاعرهای درگاهش
در مرقدش باشند مشغول غزل خوانی

در وقت جنگیدن علی ابن ابی طالب
سر بند"یا زهرا"ببندد روی پیشانی

جز خادمیِّ فاطمه شغلی ندارم من
از کف نخواهم داد شغلم را به آسانی

با اینکه کوتاه است زهرا دفتر عمرش
این عمر کم دارد ولی تفسیر طولانی

افتاده نامش بر لب پیر و جوان زهرا
افتاده مِهرش در دل ایران و ایرانی

می گفت زینب با دلی خون که پس از مادر
دیگر ندارد زندگی توفیق چندانی

در روز روشن دشمنان خوردند حقش را
تشییع شد او در شبِ تاریک و _پنهانی

درد و دلش را آه تنها با علی می گفت
وقتی که بر می خواست از جا یا علی می گفت

وقتی که بر می خواست از جا فضه را می خواست
باور ندارد مرتضی زهرا همان زهراست

باور ندارد دستِ بر پهلوی زهرا را
باور ندارد بی وفایی های دنیا را

باور ندارد این جسارت های دشمن را
طاقت ندارد بعد زهرا زنده ماندن را

زهرا میان کوچه ها روی زمین افتاد
انگشتر خلقت ترک خورد و نگین افتاد

وقتی که در افتاد روی فاطمه انگار
بر رویِ پیشانی در از غصه چین افتاد

وقتی که در را دشمنان اینگونه کوبیدند
تسبیح از دست امیرالمومنین افتاد

"شک" آمد و در بین مردم سخت جولان داد
اینگونه شد شمشیر از دستِ"یقین"افتاد

روزی که سوزاندند شاخ و برگ "طوبی" را
سیبِ هوس در دامن این سرزمین افتاد

دنیا اگر خون هم ببارد باز جا دارد
ای مردم بی درد!زهرا هم خدا دارد

هیزم رسید و ناگهان بال کبوتر سوخت
آتش به جان باغ افتاد و صنوبر سوخت

یک عمر زهرا با تمام درد هایش ساخت
یک عمر اما در مصیبت های حیدر سوخت

در بود و مادر بود و چادر بود و معجر بود
در سوخت.. مادر سوخت.. چادر سوخت ..معجر سوخت

زهرا به ظاهر رفت پشت در ولی بی شک
از آتش آن در علی چندین برابر سوخت

می رفت شاعر روضه ای مکشوف بنویسد
اما به یک باره قلم افتاد و دفتر سوخت...


احسان نرگسی رضاپور | دوره پنجم آفتابگردان ها

27 اسفند 1395 3295 0 5

پر از تحویل سالم کن...

برایت چای میخوانم، برایم یک غزل دم کن

برایت قند آوردم! عسل را هم فراهم کن!

 

همیشه بیت هایت را تنفس میکنم نم نم...

غزل هایت هوای من...! بیا فکری به حالم کن!

 

خیالاتم پر از خواب پریشان فراق تو

بگو که ماندنی هستی... رها از این خیالم کن!

 

زمان یخ می کند بی شعر تو! تقویم می خوابد

ردم کن از زمستان و پر از تحویل سالم کن

 

هوای خانه تاریک و اجاق شوق، خاکستر!

بیا خورشید روشن کن!... برایم زندگی دم کن!


محدثه سادات نبی‌یان | دوره ششم آفتابگردان ها

27 اسفند 1395 1813 1 4.67

هوای عید

هـر سـاز صدای عیـد دارد، برگرد
هر خـانه صفای عیـد دارد، برگرد

سامانه ی جوّی ظهور آماده ست
این شهـر هـوای عیـد دارد، برگرد

"محمدجواد قیاسی"

پ.ن: السلام علیک یا اباصالح المهدی(ع)

محمدجواد قیاسی | دوره ششم آفتابگردان ها

26 اسفند 1395 1779 0 2.3

من را کسی آفتابگردان نامید...

تقدیم به رهبر عزیزم...

با هرکه تو را ندیده من همدردم
یک قلب شکسته پیشکش آوردم
من را کسی آفتابگردان نامید...
خورشید تویی به دور تو میگردم

فاطمه دلشادی-اراک


فاطمه دلشادی | دوره ششم آفتابگردان ها

24 اسفند 1395 1849 2

مرگ...

تقدیر میخواهد به نابابی بمیرم

بی موج و بی پرواز ، مردابی بمیرم

 

اقبال من در ابتدای روز خوابید

تا در شب منحوس بیخوابی بمیرم

 

مانند برگی در خزان در انتظارم

در قهقرای جوب بی آبی بمیرم

 

میخواهم از اینکه فراری بودم از مرگ

از شرم رخدادی به این نابی بمیرم

 

بی مرز مردن نعمت خوبیست، بهتر

از اینکه چون تصویر در قابی بمیرم

 

من میگریزم از زمین تیره شااااااااید

در آسمانی روشن و آبی بمیرم...

 

 

#امیرمحمد_عسکرکافی


امیرمحمد عسکرکافی | دوره پنجم آفتابگردان ها

24 اسفند 1395 2464 1 4.75

اخوانیه لاریجانیه

از نمره صد، صد است لاریجانی
منصور و مؤید است لاریجانی

در گفتن "تصویب شد" و "بنشینید"
استاد و سرآمد است لاریجانی

هرگز نزده تیغ به ریشش، هرگز!
از بس که مقید است لاریجانی

در بستن و تصویب سریع برجام
مشهور و زبانزد است لاریجانی

امروز پس از نقض صریح برجام
یک ناقد ارشد است لاریجانی

در اینکه اصولی است یا اصلاحی
همواره مردد است لاریجانی

حزب دگری از او طرفداری کرد
با حزب خودش بد است لاریجانی

هر دوره رئیس مجلس ما شده است
چون لایق مسند است لاریجانی

با اینکه نمایندگی از قم دارد
کمتر به قم آمده است لاریجانی


محمد حسین فیض اخلاقی | دوره ششم آفتابگردان ها

24 اسفند 1395 1772 0 2.07

دلتنگ خنده های تو هستم... به جان تو!

یادش بخیر پنجره و آسمان تو
چشمان مثل آینه ی مهربان تو
آن خانه ی صمیمی اندازه بهشت
بر بال های رنگی رنگین کمان تو
آن غصه های پیر ولی خنده های شاد
یادش بخیر خاطره های زمان تو
ای کاش میشد از دل من با خبر شوی
دلتنگ خنده های تو هستم به جان تو
دلتنگ موقعی که هوا پر شد از بهار
وقتی نبود شور سفر در گمان تو
وقتی که بین ما نه فقط چشم بود و چشم
نان بود و سفره ای که شنید از زبان تو:
"با لقمه های عشق شما سیر میشوید"
رفتی گرسنه ماند دل کودکان تو
وقتی تنور خاطره ها داغ میشود
پر میشود هوای دل از بوی نان تو
تنها نشسته ام و به این فکر میکنم
از ما چقدر فاصله دارد جهان تو؟!

#الهه_صابر

 


الهه صابر | دوره ششم آفتابگردان ها

23 اسفند 1395 1903 1 5

شغلی شریف و شاعرانه

بافندگی. شغلی شریف و شاعرانه ست
یک پیشه ی معمولی اما، عاشقانه ست

بی عشق اصلا شاعری لطفی ندارد
واژه به واژه بافتن هم یک بهانه ست

دانه به دانه، واژه ای زیر و یکی رو
پایانِ آن گاهی غزل،‌ گاهی ترانه ست

با شعر هر ناممکنی، امکان پذیر است
چون شعر، رازی ساده اما ساحرانه ست

دیوانگی کن ، این زمین که جای ما نیست!
در مکتب ما شاعران، این عاقلانه ست!
 


محدثه سادات نبی‌یان | دوره ششم آفتابگردان ها

23 اسفند 1395 1172 0 3

روز شهید

 

خانه به خانه

شهر را می‌شناسند

با پلاک‌هایی 

که از جوانانش به جا مانده


سیده مریم اسدالهی | دوره پنجم آفتابگردان ها

22 اسفند 1395 1294 0 5

بمان

**** ازسینه ی اجاق تب نان نمی رود

 

هرچندفقرآمده ایمان نمی رود

 

تصویرمرد عابراین ازدحام ها

 

ازصفحه ی خیال خیابان نمی رود

 

رازیست بین چشم تو وآسمان که باز

 

ازپنجره تبسم باران نمی رود

 

تا پای عشق وانشوددردلت بدان!

 

سرمای ناگزیرزمستان نمی رود

 

پرواز،رویشی که پرازالتهاب هاست

 

ازذهن خاک خورده ی انسان نمی رود


سارارمضانی | دوره ششم آفتابگردان ها

22 اسفند 1395 1817 3 5

یادم می رود...

آن قَدَر می خواهمت، انگار یادم می رود؛
تو نمی خواهی مرا، هر بار یادم می رود

مردم اینجا آیه های یأس می خوانند و من
حفظم اما لحظه ی دیدار یادم می رود!

پشت دستم ضربدر، یعنی نمی خواهد مرا
من علامت می زنم صد بار، یادم می رود

قهوه ی چشمان تو، شیرین شده با خنده ات
طعم تلخ عشق تو انگار یادم می رود!

روزه دار حرف های کهنه هستم روز و شب
آن قَدَر سردرگمم، افطار یادم می رود

مُهر من این روزها رکعت شماری می کند
این نماز از ابروی آن یار یادم می رود

عشق را در بیت ها گاهی نباید جار زد
"عاشقم من" می کنم اقرار، یادم می رود...


مهدیه دهقانی تفتی | دوره ششم آفتابگردان ها

21 اسفند 1395 917 0 5

هر شب همین ساعت...

معشوقه ی غم میشوم هر شب همین ساعت
هی از خودم کم میشوم هر شب همین ساعت

هر روز  در تنهایی ام گم میشوم اما؛
یک شهر آدم میشوم هر شب همین ساعت

روزی اگرچه سرنوشتم رود بودن بود...
باران نم نم میشوم هر شب همین ساعت

این خانه ی خشت و گلی هر شب همین موقع
میلرزد و بم میشوم هر شب همین ساعت

دنیا مرا از خاک نه از سنگ بار آورد
کوهم ولی خم میشوم هر شب همین ساعت

یک روز غم در قلب من زهر خودش را ریخت
از آن زمان غم میشوم هر شب همین ساعت



فاطمه دلشادی-اراک-دوره ی ششم آفتابگردانها


فاطمه دلشادی | دوره ششم آفتابگردان ها

20 اسفند 1395 1649 5 4.33

مرزهای فراموش شده

دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!

وقتی در تل آویو ماشه را می کشی

   و قلبم در شمس العماره از کار می ایستد

بیشتر به یاد می آورم

   آخرین بار موهایم را به بند پوتین تو بافته ام

و هر بار که به تو فکر می کنم

مشتی از موهایم را کنده ام !

تو اما ،

   مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن

و فراموش کن گلوله ای که شلیک شد

                                     من بودم !


مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها

19 اسفند 1395 1471 2 5
صفحه 23 از 29ابتدا   قبلی   18  19  20  21  22  [23]  24  25  26  27  بعدی   انتها