ﺳﻪشنبه, 13 آذر,1403 |

کودکم نیست تووی آغوشم

کودکی که درون من گم شد 

حال دستان باد آورده 

چند روزیست بی‌قرار شده 

مادرش را به یاد آورده 

 

آنقدر گوشه گیر و مغموم است 

که به آغوش من نمی‌آید 

گاه بی‌تاب گریه می‌کند و  

گاه دیری دران نمی‌پاید

 

شامگاهم چه تلخ می‌گذرد 

سرنوشتم خمیده بر دوشم 

خانه‌ام سوت و کور و بی‌نور است 

کودکم نیست توی آغوشم

 

مادری که مدام کودک او 

حس بیگانگی به او دارد 

می‌تواند کدام کوه صبور 

سر او را به سینه بگذارد؟

 

مادری که مدام این دنیا

سر ناسازگاری‌اش با اوست 

مادری که هنوز دستانش 

بر اجاق است، روی این جاروست 

 

مادری که به مرگ دلخوش نیست 

مادری که به خانه بدبین است 

عکس او توی جیب مردی نیست

جزوی از خاطرات آیینه‌ست

 

مادری که هنوز جاری نیست

تووی دهلیزهای قلب کسی 

مادری که همیشه حسرت عشق

بوده بر سینه‌اش غم عبثی 

 

ظاهرا قد کشیده و سبز است 

شانه‌اش بیدهای لرزانند 

لق شده حلقه توی دست چپش 

چشم‌هایش به چاه می‌مانند 

 

مادری که به خانه می‌رفت و

توی بغضش کلید می‌انداخت

غربت کودکش در آغوشش 

لرزه بر جان بید می‌انداخت

 

مادری که من‌ست خواهد مرد...

کودکش مرحمش نخواد شد 

همسرش بغض می‌کند اما 

با خبر از غمش نخواهد شد

 

زمستان۹۵


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 912 0

می خواهمش

 

با انحنای گردنش موهاش چین می‌خورد

گرمای چشمانش به طبع دارچین می‌خورد 

دریای روی قله‌های کوه سر می‌رفت 

بادی که به تمثیلِ مستِ سنگ چین می‌خورد 

در آستینش محو کرده جان پناهم را

تا دکمه‌هایی که کنار آستین  می‌خورد

با من سخن می‌گفت با اجزای چشمانش...

لب‌خوانی پیراهنش وقتی که چین می‌خورد

گویی ورق می‌زد مرا... می‌خواند... می‌فهمید...

کنج لبش را با سکوتی شرمگین می‌خورد!

می‌خواستم او را که در من شکل می‌گیرد

می‌خواهمش دنیا!... به درد من همین می‌خورد 

می‌خواستم "او"را..."غرورم" را... ولی افسوس

گامی که برمی‌داشتم گامی زمین می‌خورد 

 

پاییز۹۵


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 1190 0 4.5

تقدیر اگر این شد...

 نه چشممان از دیدن هم سیر می شد

نه عشق‌مان هم پای دنیا پیر می‌شد

آیینه در آیینه در هم نقش بستیم 

تصویر در تصویرمان تکثیر می‌شد

احساس می‌کردیم خوابیم و کمی بعد

در واقعیت خوابمان تعبیر می‌شد

آیین من در کشورت آشوب کرده 

ترتیب دادی کودتایی پشت پرده

با جان و قلبم می‌پذیرم چیره‌ات را 

جمهوری چشمان مست و تیره‌ات را

بیگانه با آداب استبدادی جنگ

در اختیارت می‌گذارم یک دل تنگ

هر لحظه باید انتخاب من تو باشی

عکسی شوم؛ آغوش قابِ من تو باشی

نبضم بیوفتد با حضورت جان بگیرد،

آغوش در آغوش‌مان جریان بگیرد

یک در میان انگشت‌هامان در برِ هم 

دستان‌مان بال و پری بر پیکرِ هم

از جسم‌مان تا روح را در بر بگیریم

در بندِ هم باشیم و با هم پر بگیریم

تقدیر اگر این شد که ازهم دور باشیم

عاشق‌ترین پیشامدِ مقدور باشیم

حتی اگر خوشحال هم گاهی نبودیم 

نسبت به خوشبختی هم مامور باشیم

محدوده‌های عشق را وسعت ببخشیم

حتی اگر همبستری در گور باشیم

با مرگ هم از هم جدایی ناپذیریم 

روزی زبانم لال اگر مجبور باشیم*

 بهار95

============

* روزی زبانم لال اگر از من برنجی

یادم بیاور حرف‌های آخرم را (فهیمه نظری)


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 869 0 5

من مادرم...

لم می‌دهی با عشق بر دیواره سینه‌م!

زل می‌زنی در چشمم از بالای پرچینم!

گل می‌دهی... قد می‌کشی... بالا نمی‌آیم..

اما تو را از روی این دیوار می‌بینم

آن‌قدر می‌مانم که روزی را ببینم که

دارم برای خود تو را از شاخه می‌چینم

تنهاتر از دلمردگی جیرجیرک‌ها...

در یک شب سردِ زمستانی و غمگینم...

عاشق‌تر از بال پرستوهای بی‌خانه...

وقتی برای زخم‌هایت هرم تسکینم

من مادرم... پاهات را بر شانه‌ام بگذار 

گلبرگ‌هایت را بکش بر صورت چینم 

تو غنچه‌ای، طاقت نداری، زود می‌رنجی

از جنس دیوارم که زیر پات بنشینم...

تا آسمان هم رفته باشی ریشه‌ات اینجاست

یعنی بهشتِ زیر پایم باش... شیرینم!

 

زمستان۹۳


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 852 0 5

تو کنار منی و تنهایی

دور تا دور میز می‌چینم 

عشق و بشقاب و قاشق و چنگال

اشک می‌ریزم از تماشای 

شمعدان‌های خسته و بی‌حال...

 

پشت درهای آشپزخانه

وقتی از شب به خانه می‌آیی

ظرف‌های نشسته می‌گریند

تو کنار منی و تنهایی...

 

از تن چرک شب تو را هر بار 

 در بر یک عروس می‌جویم 

صورتِ زردِ سفره را هر شب

با تبسم دوباره می‌شویم

 

دست آلوده خیالت را 

از سر این غریبه‌ها بردار

خستگی‌های شانه‌هایت را 

بر سر شانه‌های من بگذار

 

شمع دان‌ها دوباره بی‌حالند

میزهایم دوباره چیده شدند

باز افکار بی‌ملاحظه‌ات 

با زنان غریبه دیده شدند 

 

همه گفتند زندگی سخت است

بین یک عشق تا هوسبازی...

من یقین دارم آخرش روزی

تو خودت را دوباره می‌سازی...

 

زمستان۹۳


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 917 0 5

که بوی دخترانگی ات را نمی دهد

به زنان عاشقی که "ظالمانه" مورد خیانت قرار گرفتند 

***

هر روز بین لشکری از خشم چشم هاش

با قلب بی دفاع تو انگار جنگ بود 

او هیچوقت نیامد و دلداریت نداد

انگار در برابرت از جنس سنگ بود

 

مردی که خنده های تو را توی خواب هات

کابوس وحشت آور فریاد و جیغ کرد

مردی که هیچوقت در آغوش تو نبود

مردی که از تو زندگی ات را دریغ کرد

 

در دخترانه های خیال تو خلوتیست

جایی که از تصور او تازه می شوی

آشوب می‌کند به دلت بازگشتنش:

«آغوش می گشاید و اندازه می شوی»!

 

حالا زنانگی تو را شرط بسته‌اند

یک سینک... یک خیال ...غذاهای مانده ای...

سی و سه سال پیرتر از قبلی و هنوز

حس میکنی که دختر همسایه مانده‌ای

 

تو واقعا تمام سی دو-سه سال را

حس کرده‌ای که جز تو کسی در میان نبود

خوشبخت بوده‌ای به خیال خودت ولی

تا مدتی که فاصله‌ای بینتان نبود

 

حالا به خود که آمده‌ای دیده ای زنی

آغوش باز کرده به آغوش همسرت

آوارگی بیشتر از این که حس کنی

دزدیده زندگی تو را...سایه‌ی سرت؟؟

 

مردی که سال‌هاست به او تکیه کرده‌ای 

حالا سپرده دست کسی تکیه گاه را!

از تو فرار کرده... تورا کشته در خودش

حتی نگفته حکم کدامین گناه را...

 

حالا تو مانده‌ای و تن زخم لاشه ای

که بوی دخترانگی ات را نمی دهد

عمری که باخته ای پای همسری...

«دیگر تورا درون دلش جا نمی دهد»

 

سی و سه سال را که بدون وجود عشق...

حس می کنی که فاحشه بودی درین اتاق

اسکاچ و سینک بین دو دست چروک یا

خاکستری که ریخته در شعله‌ی اجاق

 

هرکس که گوشه‌ی جسدت را گرفته بود

می‌گفت چاره ی تو فقط صبر و عادت است!

قانون اجازه داد که از او جدا شوی

این حق عاشقیست که دردش "خیانت" است!

 

تیرماه۹۴


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 903 0

با همین شعرهای سرسری‌ام...

شعر می‌گویم از دلی غمگین، از پسِ عاشقانه‌ای دیرین

کوچ کردم به خانه پاییز، از لبِ روزهای فروردین 

 

شب و روز از نگاه آدم‌ها مثلِ یک قطره اشک می‌ریزم

یا به یک نثرِ ساده می‌‌‌کوچم یا غزل‌هایی از قبیلِ همین 

 

گاه همراهِ گیسوانِ خودم دو، سه رج شعرِ ریز می‌بافم

تو که در واژه‌ها نمی‌گنجی! لااقل روبروی من بنشین

 

تو برایم چقدر مطلوبی،  مثلِ آرامشی و آشوبی 

تو برای غزل شدن خوبی [کهکشانِ نهفته توی زمین]

 

به دلم می‌نشینی آنجایی...که نشستم کنار تنهایی

تو به هر شکل راه می‌آیی با «منِ» بچه گانه‌ی بدبین

 

با همین شعرهای سرسری‌ام... صورتِ بی‌لعابِ دختری‌ام 

با نگاهی دوباره می‌خری‌ام... شده‌ای لای درزِ این پرچین

 

جامه‌ی عاشقی نپوشیدم! ...یقه‌ی قایقی نپوشیدم!

من به عشقِ تو مرگ نوشیدم در همین شعرهای بی تزئین

 

بهار ۹۵


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 844 0

آفتاب گردان

گلی که عاشق خورشید آسمان شده است

کنار خاک شهیدی که قهرمان شده است

وضوی اشک گرفته ز چشم قافیه ها

قنوت با غزلی تازه همزمان شده است

چه زود نیت شاعر شدن اثر کرده

که عاشقانه ترین مصرعش اذان شده است

شکست حین رکوعش نماز را...چرخید

سلام کرد به مادر که میزبان شده است

نشست روی مزار و سرود از غم هجر

تمام پیکر خشکیده اش زبان شده است

برای بدرقه قرآن بیاورید که گل

مسافریست که در شهر میهمان شده است

بلند همتی از سرو برده است به ارث

که رشد کرده و آفتاب گردان شده است


زهراسادات میریعقوبی | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 972 0 5

برای امام حسن مجتبی علیه السلام

#من_عاشق_امام_حسن_هستم

#امام_حسنی_ام

#حسنی_ام

 

چشم عالم به وفور از تو کرامت دیده ست

جز کرامت به خدا از تو کسی نشنیده ست

 

واژه هایم همه شیرین شده اند از لطفت

شعر هم از نفس گرم تو خرما چیده ست

 

نیمه ی گمشده ی ماه خدا، آمدی و

با تو هر لحظه ی افطار و سحر چون عید است

 

ماه تا این که خودش را به تو تشبیه کند

چهارده بار به دور سر تو چرخیده ست

 

در حریمت شده بسیار نگهبان، یعنی

دشمن از جسم علی وار تو هم ترسیده ست

 

"حسنی ام بنویسید به روی کفنم"

گرچه آواز دلم در دو جهان پیچیده ست...

 

#رقیه_هژبری


رقیه هژبری | دوره هفتم آفتابگردان ها

27 تیر 1397 2166 0 4.5

...


شب به چشمان تو آموخت که زیبا بشوند
مثل مهتاب فریبندهٔ دریا بشوند

 

دل به چشمان که بستی و گذرکردی تا
ماهیان در غم آبی تو تنها بشوند

 

هند و عمان و خزر را چه کسی باور کرد
همه در گوشه‌ای از چشم ترت جا بشوند

 

تو که بر ماه نبستی دل عجب نیست اگر
بندری دخترکان تارک دنیا بشوند

 

شب اگر دل بزنی بر دل دریا باید
ماهیان از ته دل منکر فردا بشوند


زهرا براتی | دوره هفتم آفتابگردان ها

26 تیر 1397 1151 1 4.88

دل دیوانه پسند.

دل سپردم به تو ای عاقل دیوانه پرست

تابگیری ز دلم هرچه که میبینی و هست

باز کن پنجره ی چشم مرا طور دگر

تا ره عشق ببینم بشوم عاشق و مست

جسم نه, روح مرا پربده بر بام تنت

آسمان مقصد ما راه رویم دست به دست

حنجره بس که به بغض شب من حبس شده

ناز تارش پی هر بغض شبانگاه شکست

امشب از هرشب دیگر به تو نزدیک ترم

ره آغوش تو هرراه دگر بر من بست

هانیه محمدی


هانیه محمدی رودپشت | دوره هفتم آفتابگردان ها

23 تیر 1397 951 0 5

ترانه ای تقدیم به همسر شهید مدافع حرم محمدجواد حسن زاده


دوتا تنگ آوردی توی این خونه 
دوتا ماهی داشتیم یه روز، یادته؟
تو ‌گلدونا رو آب می‌دادی و من 
قناریا رو دون؛ هنوز یادته؟

 

یه روز گفتی: "تنهات می‌ذارم ببخش!
دیگه دنیا واسم همیشه شبه 
باید شاه‌رگم رو بذارم وسط 
آخه صحبت حرمت زینبه"

 

بهت گفتم: "اون پرچمی هستی که 
پیِ بادای بی‌هدف نیستی 
جلو زورگویی و گردن‌کشی 
قسم می‌خورم بی‌طرف نیستی"

 

حالا چند ماهه واسه دیدنت 
باید هر دفه دق کنم جاده رو 
برا تنها بودن با تو، خوب من!
نمیشه قرق کرد امامزاده رو

 

همه‌ش فاطمه خوابتو می بینه 
به قرآن دیگه دوری واسش بسه
بیا یک دفه دیکته واسه‌ش بگو 
یه بارم تو باهاش برو مدرسه

 

هنوز خنده‌تو یادمه وقتی که 
بهت گفته بودم مسافر داریم 
چجوری واسش از تو باید بگم 
تو جاده حالا سه تا زائر داریم

 

الان دوست دارم بشینم برات
دوباره ببافم عرق‌چینتو 
الان دوست دارم بکوبی درو 
منم وا کنم بند پوتینتو

 

هنوزم کلیدامو گم می‌کنم 
هنوزم غذاها می‌سوزه عزیز 
بیا وقتی خسته‌م کنارم بشین 
بیا پاتو اصلا بذار روی میز

 

دو تا تنگ اینجاس، یه ماهی! میرم 
یه تنگو با ماهی عوض می‌کنم 
واسه اینکه تو خواب ببینم تو رو 
متکامو گاهی عوض می‌کنم

✍سعیده کرمانی


سعیده کرمانی | دوره هفتم آفتابگردان ها

23 تیر 1397 1096 0 4.63

بجان افتاده جنگی نابرابر؛‌ظاهر و باطن

بجان افتاده جنگی نابرابر :ظاهر و باطن
کدام آیینه را این روزها شک می کنی مؤمن؟!

 

در این بی باوری روزی هزاران بار می میرم
کجا گم کردمت ای عشق!ای ناباور ِ ممکن

 

غروب از رفتنت چندی ست پنهان کار خوبی نیست
به خون پاشیده از هم آسمان را زخمی ِ مزمن

 

به دندان می کشم هر روز نعش آسمانم را،
که جایی نیست این ویرانه را؛ این سقف بی موطن

 

خدا شاید همین حول و حوالی گرم خودسوزی ست
کسی انگار دیگر نیست از خشم خدا ایمن

 

تو سردی؟!خانمان سوزی؟!چه هستی در من آواره؟!
که دور باطلت در باورم کی می شود ساکن..


سال۹۵


Sumiyaimani | دوره هفتم آفتابگردان ها

22 تیر 1397 1420 0

انقلاب صنعتی

 

تو خط میخی،من کتابی نهضتی بودم
قبل از الفبای نگاهت خط خطی بودم

یک گله احساسات چوپانزاده بامن بود
هی روی نی زار نگاهت پاپتی بودم

رد شد نگاهت نت به نت از تار موهایم
من عاشق آوازهای سنتی بودم

هرچند میگفتم که عاشق نیستم اما...
میگفتم اما... دلنشین لعنتی!..بودم

دستان خان وخرمن جوگندم گیسوم
افسوس من از دختران رعیتی بودم

تا تو ببافی بافه ی موهام را هر بار 
در انتظار انقلاب صنعتی بودم

میخواستم دزد دل ارباب ده باشم
هرچند کم اما برای مدتی بودم

 

مرضیه شهیدی

عضو دوره چهارم افتابگردانها

بهار 94

 


مرضیه شهیدی | دوره چهارم آفتابگردان ها

20 تیر 1397 1102 0 5

دلبرانه!

گیسوانش باد را آخر پریشان می کند
چشم هایش ارگ بم را باز ویران می کند

 

هرکه وصفش را شنیده بی گمان عاشق شده...
ماهِ من دیوانگی ها را دوچندان می کند

 

آینه تا چشم او را دید شد دل بسته اش...
حسنِ رویش‌ مهوشان را نیز حیران می کند

 

لحن لبخندش نمازم را مردد کرده است...
زاهدان را یادِ او بی دین و ایمان می کند

 

بال پروازم شده با عشق رویاگونه اش...
با نبودش آسمان را کنج زندان می کند

 

در نگاهش می طپد نبض حیاتم تا ابد...
مرگ را با رفتنش بدجور آسان می کند

 

گرچه در دامش هزاران مثل من افتاده است
دل به من بسته ست او هم، گرچه کتمان می کند

 

از نگاهش خوانده ام مایل شده قلبش به من...
دوستم دارد مرا، بیهوده پنهان می کند

 

نیست عیب از من اگر این گونه بیمارش شدم
گیسوانش بادها را هم پریشان می کند!

 

#طاهره_اباذری_هریس
 


| آفتابگردان ها

20 تیر 1397 969 0 4.67
صفحه 14 از 29ابتدا   قبلی   9  10  11  12  13  [14]  15  16  17  18  بعدی   انتها